احسان : تو این دوره زمونه ،پسرای سالم دخترای سالمو نمیگیرن چه برسه شَلو
مامان : خفه شو.دهنتو ببند.به خدا یه بلایی سر اون رفیقت بیارم،مرغای آسمون به حالش گریه کنن
احسان : چرا ؟
مامان : چرا ! می بینی ! (در حال در زدن و صدا کردن یلدا)
احسان : مامان جان،آخه مگه رضا می دونسته…..می دونسته ما دعوتش کردیم،بیاد خواستگاری. اون فک کرده یه شب می خواد بیاد شام، مامان …..
احسان : مامان اون کسی که باید حالشو بگیری خودتی،برا اینکه با این کارات داری دیوونمون می کنی.