در این مطلب نگاهی خواهیم داشت به متفاوت ترین فیلم های ساخته شده در این چند سال اخیر که سعی دارد تا مخاطب را در دوراهی بین مرز شوخی و جدی در مقابله با واقعیت های تلخ زندگی قرار دهد،فیلمی که با 6 داستان متفاوت که هرکدام به صورت جداگانه با مسائلی چون زندگی روزمره و مشکلاتش و همینطور بودن و نبودن از نگاهی متفاوت می پردازد و تمامی مدت مخاطب را با این سوال رو به رو می سازد که یک موضوع در عین ناباوری و سخت بودن می تواند به صورت مسخره ای خنده دار باشد.
فیلم The Ballad Of Buster Scruggs (تصنیف باستر اسکراگز) فیلمی خوش ساخت و تحسین برانگیز به کارگردانی برادران کوئن می باشد که موفق شد در هفتاد و پنجمین دوره جشنواره بینالمللی فیلم ونیز در بخش اصلی حضور یابد و به عنوان بهترین ساخته برادران کوئن لقب گیرد.برادران کوئن که در کارنامه هنری خود فیلم های بسیار معتبری زیادی را چون لبوفسکی بزرگ،درود بر سزار،شجاعت واقعی،بخوان و بسوزان و خیلی فیلم های دیگر را دارا می باشند اینبار به سراغ یک موضوع داستانی بسیار مهیج رفتند که از 6 داستان که یک هدف واحد دارند تشکیل شده است.بنظر من فیلم The Ballad Of Buster Scruggs تا حدودی برگرفته از سریال آینهی سیاه(Black Mirror) می باشد که ایده این سریال را نیز براداداران کوئن داده بودند ولی با این تفاوت بجای استفاده از فضایی وسترن فیلم به عصر دیجیتال می پردازد،سریال آینه سیاه یکی از بهترین و خلاقانه ترین اثار ساخته شده شده در ژانر علمیتخیلی می باشد که در هر داستان سعی دارد تا رابطه انسان و تکنولوژی را به تصویر بکشد و تمام مدت این نوع زندگی که انسان برای خود برگزیده است را مورد نقد قرار دهد،در این اثر نیز تغیر انچنانی در شیوه داستان گویی این برادران ایجاد نشده است و هسته اصلی فیلم به مسائل انسانی می پردازد،البته چینی فیلم هایی با این موضوع داستانی در سینمای هالیوود کم نیستند که از جدیدترین آنها می توان به فیلم Widows اثر استیو مک کوئین اشاره کرد که داستان گروهی را به تصویر می کشد که در حال سرقت هستند اما کارشان به خوبی پیش نمی رود و در نهایت نیز کشته می شوند و با مرگ آنها مشکلات بسیار زیادی برای خانواده هایشان ایجاد می شود،در این فیلم نیز مانند فیلم تصنیف باستر اسکراگز به زندگی نگاهی متفاوت شده است و به مسائل مهمی چون مشکلات زندگی در جهان مدرن و زنانی که قربانی جامعه بزهکار خود شده اند را به خوبی به تصویر کشیده است.
بنظر من براداران کوئن یکی از جنجالی ترین کارگردانهای حال حاظر سینمای هالیوود محسوب می شوند که هر بار سعی دارند تا با استفاده از تکنیک های منحصر به فرد خود هر فیلمی را به یک فیلم عامه پسند و ضد کلیشه تبدیل کنند چیزی که در این چند سال اخیر در کمتر فیلمی شاهد آن بوده ایم،البته اگر بخواهیم بهتر سبک فیلم سازی کوئن ها را بدانیم بهتر است تا نگاهی به چند فیلم بسیار مطرح آنها بیاندازیم .اولین فیلمی که بنظرم رسید که ارزش صحبت کردن درباره آن وجود دارد فیلم بسیار خوش ساخت و تحسین شده به نام No Country for Old Men (جایی برای پیرمردها نیست) می باشد که مطمئنن با آن غریبه نیستید،فیلمی که توانست در عین ساده بودن مفهوم عمیقی از معنای واقعی انسانیت را به نمایش بگذارد و به خوبی ماهیتِ شر و عدم توانایی انسان در انتخاب سرنوشتش را در سکانس ابتدایی فیلم که آنتون چیگور که نقش آن را بازیگر مطرح سینمای هالیوود خاویر باردم برعهده دارد به نمایش می گذارد،سکانسی که موفق شد تا کلیشه های رایج ژانر وسترن را درهم بشکند و حس جدیدی از ترس و جنبه های ناشناخته و تاریک انسان را به نمایش بگذارد و به یکی از مهمترین فیلم های ساخته شده در این ژانر تبدیل شود.
نگاهی به اولین اپیزود فیلم تصنیف باستر اسکراگز
فیلم باستر اسکراگز از آن دسته فیلم هایی است که با اغاز فیلم مخاطب را جذب خود می کند و هرچه جلوتر می رود فیلم جذاب تر می شود و به یکباره مخاطب را غافلگیر می کند، البته باید گفت که این نوع سبک از فیلمسازی و غافلگیری در ذات آنتولوژی جماعت است و چیز جدیدی نیست،باید گفت که این فیلم پر است از صحنه های اینگونه که به یکباره مخاطب را با پایانی کاملا غیر قابل پیشبینی رو به رو می سازند،بنظر من برادران کوئن موفق شده اند تا بخوبی از این عنصر بهره بگیرند و فیلم را با روندی کاملا منطقی و در جاهایی با استفاده از کمدی تلخ جلو ببرند.فیلم در اولین اپیزود خود با شخصیتی بسیار جذاب و دوستداشتنی اغاز می شود،بلیک نلسون که در این فیلم در نقش باستر اسکراگز به ایفای نقش پرداخت توانست بازی بسیار خوبی را از خود به نمایش بگذارد.وی در این فیلم در نقش یک کابوی تنها و لبخند به لب که سوار بر اسب در بیابانها مشغول آواز خواندن است و مقصد او برای مخاطب روشن نیست حضور یابد که از شعرهایی که می خواند معتقد است که جهانی بعد از این دنیا وجود دارد زیرا برای آن جهان شعرهایی سروده شد است و از اینرو همیشه اماده موجه شدن با مرگ است.باستر که به نام مرغ نغمهسرا نیز شهرت دارد یکی از چابک ترین و خوش شانس ترین هفت تیر کشان غرب وحشی است که شهرت بسیار زیادی دارد،او با یک اسب سفید و یک گیتار مشکی به تنهایی سفر می کند و همانطور که قبلا نیز اشاره شد اعتقاد به جهانی دارد که بعد از این دنیا وجود دارد و در شروع فیلم به آن اشاره می کند،این خوش شانسی و نوع سفر کردن او به ناخودگاه مخاطب را به یاد یکی از شناخته شده ترین کابوهای سینما یعنی لوک خوش شانس می اندازد که هر بار تنها با استفاده از شانس خوب خود از مرگ نجات می یابد.براردران کوئن سعی دارند تا در این فیلم برعکس فیلم های کلاسیک که بر روی مباحث سیاسی و اخلاقی پا فشاری می کنند دوری جویند و با اثار مدرنی چون از گور برخاسته به صورت اشکارا به مخالفت بپردازند.در این فیلم آوازها و داستان هایی مشهوری از نویسندگانی چون شکسپیر،پرسی شلی و داستان هابیل و قابیل که سعی دارد به بی هدفی زندگی انسان،طمع،غره شدن و خیلی مسائل دیگر اشاره می کند پرداخته شده است.باستر شخصیتی سرزنده دارد که تا حتی در اخرین لحظه زندگی اش لب خند به لب دارد و به حالتی کمدی به این قضیه می پردازد چیزی که ما در کمتر فیلمی شاهد آن بوده ایم یا صحنه ای که باستر وارد یک کافه می شود و با دست خالی و تنها با استفاده از تخته ای که بر روی میز قرار دارد یک مرد را با تنفگ خودش به قتل می رساند،بنظر من همه این ها نشان دهنده هوش و ذکاوت نویسندگان این فیلم را می رساند که با استفاده از شوخی ها و حرکات حساب شده مخاطب را به وجد می آورند.بردران کوئن سعی ندارند در این فیلم فقط مخاطب را سرگرم نمایند بلکه قرار است به بررسی درونی شخصیت انسان بپردازند و آن موجودی را که در ما پنهان شده است را به خوبی به نمایش بگذارند چیزی که در فیلم هایی چون فیلم ونوم با بازی تام هاردی نمی بینیم اگرچه روبن فلیشر سعی داشت تا این فیلم را به یک فیلم پرطرفدار تبدیل کند که نمادی از خیر و شر اخرزمانی در آن به خوبی حس شود اما در این کار ناکام ماند و فیلم از طرف منتفقین نتوانست نمره خوبی را دریافت کند.
در اپیزود دوم شاهد حضور یکی دیگر از بازیگران بسیار شناخته هالیوود به نام جیمز فرانکو هستیم که در این فیلم توانست حضوری موفقیت آمیز را از خود به نمایش بگذارد.فیلم مردی بلند قد که پالتوی بلندی بر تن دارد و چکمه های کابویی پوسیده ای به پا دارد را به تصویر می کشد که در مقابلش یک ساختمان کوچک چوبی قرار دارد که تک تنها در بیابان رها شده است، در نگاه اول این خانه به همه چیز شباهت دارد به غیر از یک بانک به جز نوشته ای که بالای آن وجود دارد.وی با چهره ای آفتاب سوخته و لب های ترک خورده سعی دارد تا از بانکی که هیچ محافظی جز یک پیرمرد چروکیده بیشتر ندارد دزدی کند اما خیلی زود می فهمد که اینگونه نیست و کار از چیزی که فکر می کرد سخت تر است،وی پس درگیر فراوان با پیرمردی که خود را با استفاده از قابلمه ضد گلوله کرده است سرانجام با ضربه مهلکی از هوش می رود و زمانی که به هوش می آید خود را سوار اسبش می بیند که طناب داری بر گردنش آویخته شده است و قرار است تا به زودی توسط گروهی به سزای عملش برسد.این اپیزود که در مقایسه با دیگر اپیزودهای این فیلم کوتاه تر است ولی بنظر من از داستان جذاب تر و با طنز بهتری همراه است.اما باز هم اتفاقی که برای باستر می افتد در اینجا نیز تکرار می شود و او از مهلکه جان سالم بدر می برد ولی کمی جلوتر و زمانی که اصلا فکرش را هم نمی کند به چنگال قانون می افتد.بهتر است بگوییم فیلم داستان یک مرد تنها را روایت می کند که یک بار از مرگ می گریزد اما علاقه انچنانی هم به زندگی ندارد چیزی که در فیلم الخاندرو ایناریتو شاهد آن هستیم،از گور برخاسته داستانی مردی را روایت می کند که چندین بار از مرگ می گریزد اما دلیلش اشتیاق به زندگی نیست بلکه انتقامی سخت است که تا درون استخوان هایش نفوذ کرده است و تنها دلیل زنده بودنش نیز همین است.شاید بتوان در یک نگاه فرق او و باستر را متوجه شد،باستر آدمی مغرور می باشد که به زندگی خود می نازد و خودش را بیشتر از هرکسی دوست دارد در صورتی که در اپیزود دوم ما به هیچ وجه شاهد این چنین فردی نیستیم برعکس ما داستان مردی را دنبال می کنیم که حتی یک نقشه ساده برای دزدی از بانکی که هیچ محافظ ندارد را نکشیده و زندگی را خیلی ساده تر از چیزی که فکر می کنیم در نظر گرفته است حتی زمانی که منتظر است تا ظناب دار به گردنش آویخته شود هنوز باور ندارد که زندگی گاهی خشن تر از چیزی که فکر می کنیم می تواند باشد تا جایی که به بغل دستی اش که فرد سالخورده ای است و بسیار ترسیده است نیشخند میزند و به او می گوید که” اولین بار است که قرار است دارت بزنن”،بنظر من با این سکانس برادران کوئن یکی از بی نظیر ترین صحنه های ممکن را در سینما خلق کردند که در کمتر فیلمی شاهد آن هستیم،مردی که هیچ ترسی از مرگ ندارد یا بهتر بگوییم انقدر از چنگال مرگ فرار کرده است که زندگی برایش یک بازی سرگم کننده است اما در این میان در لحظه اخر سارق چشمش به چشم یک دختر زیبا خیره می شود و در آن لحظه زندگی برایش معنی پیدا می کند.
در اپیزود سوم شاهد حضور یکی دیگر از شناخته شده ترین بازیگران سینما لیام نیلسون هستیم که در فیلم هایی چون تیکن،خاکستری،بیوه ها،بدون توقف و خیلی دیگر فیلم ها توانسته است به شهرت فراوانی دست پیدا کند، اینبار لیام در این فیلم در نقش یک دوره گرد ظاهر می شود که با یک گاری قدیمی که وسایل نمایشش در آن قرار دارند به ده کده ها سفر می کند و با استفاده از قصه گوی برای مردم پول در می آورد.البته باید گفت که قصه ها را پسری جوان با صدایی زیبا تعریف می کند که بدون دست پا است.در ابتدای فیلم شاهد یک رابطه دو طرفه هستیم که برای هردو سودمند است،پسر جوان با استفاده از صدایش و مهارت فراوانش در قصه گویی برای نیلسون پول در می آورد و او از پسرک نگهداری می کند زیرا او قادر به مراقبت از خودش نیست.اما همانطور که می دانید هیچ چیز در این دنیا پایدار نمی باشد و شخصیت اصلی داستان ما نیز از این قانون مستثنی نیست.از اینرو مردم رفته رفته علاقه خود را به داستان ها از دست می دهند و این یعنی پول کمتر و زندگی سخت تر ،از اینجای فیلم به بعد ما شاهد رابطه سرد این دو شریک هستیم که فیلم به خوبی به آن پرداخته است تا جایی که یک شب سرد نیلسون هیاهویی را از میان شهر می شنود که وقتی به انجا می رسد متوجه می شود که مردم برای دیدن یک مرغ که قادر است بشمارد جمع شده اند و مرغ را از صاحبش می خرد تا با استفاده از آن پول در آورد اما حضور آن مرغ یعنی دیگر نیازی به یک پسر معلول پر سر و صدا نیست.برادران کوئن نشان داده اند که در حذف کردن کارکترها با استفاده از تصویر کشیدنِ خشونت بدون به تصویر کشیدن آن هستند؛در پایان این ایپیزود نیلسون دستیار خود را که دست و پا ندارد و قادر به دفاع از خود نیست را از روی پل به درون رودخانه می اندازد،در صحنه بعدی شاهد جای خالی پسر در کنار وسایل پشت گاری هستیم،تصویری بسیار غم انگیز که برادران کوئن نیز قادر به ادا کردن حق مطلب درباره آن نیستند و سعی دارند تا نتیجه فیلم را برعهده مخاطبان بگذارند،آنها سعی دارند تا نشان دهند تا یک فرد تا زمانی که سود آور است می تواند مورد استفاده قرار گیرد در غیر اینصورت محکوم به نابودی است.
نگاهی به ادامه داستان های فیلم The Ballad of Buster Scruggs
فیلم در ادامه به سه داستان دیگر می پردازد که هرکدام از زیبایی و نقد مربوط به خود برخوردارن،فیلم جدید کوئن سعی دارد تا بی پرده از واقعیتها و زشتیهایی که انسان مسئول آن است پرده بردارد عنصری که نه تنها در این فیلم بلکه در فیلم های دیگر کوئن نیز دیده می شود.اپیزود چهارم درباره یک پیرمرد است که تمام عمر خود را صرف بدست آوردن طلا می کند.بنظر من صحنه هایی که در این فیلم به نمایش گذاشته شد به یکی از بهترین اپیزودهای برادران کوئن تبدیل شده است.این اپیزود نیز همانند اپیزودهای قبلی به مسائل انسانی و ترسیم دنیای زیبا و بعد لکهدار کردنش کار دارد،انسانی که بخاطر هوا و هوس خودش حاظر است تا هرچیزی را بر سر راهش نابود سازد،داستان از جایی شروع می شود که یک پیرمرد وارد طبیعت زیبا و بدون نقص می شود که اهویی در حال نوشیدن آب از رودخانه است،صحنه ای دلفریب که نگاه خیره هر مخاطبی را به خود جلب می کند و جالب اینجاست که با وارد شدن پیرمرد و سر و صداهایی که ایجاد می کند اهو می گریزد،او نیز مانند دیگر امریکاهای آن دوران تب طلا و پولدار شدن سخت او را مبتلا کرده است و به دنبال طلا شروع به کندن زمین می کند.ینظر من یکی از نکات مثبت این اپیزود که آن را بیش از پیش دیدنی می کند بازی بی نظیر تام ویتس است که با صبر و شکیبایی که از خود به نمایش می گذارد این ایپیزود را به یکی از بهترین داستانهای فیلم تبدیل می کند. وی مدت زیادی صرف پیدا کردن طلا می کند ،او روز و شب سخت تلاش می کند و صبح هایش را با صبحانه مختصری که که از تخم های یک جغد که در آن حوالی لانه دارد اغاز و شبها با قول دادن به اقای پاکت برای پیدا کردن منبع اصلی طلاها به پایان می رساند.این اپیزود را می توان با فیلمی چون فیلم First Man به کارگردانی کارگردان مطرح سینمای هالیوود دیمین شزل و بازی رایان گاسلینگ مقایسه کرد که زندگی نیل آرمسترانگ را به نمایش می گذارد که اولین فردی بود که پا بر خاکی گذاشت که هیچ انسانی قبل از او اینکار را نکرده بود،اما کوئن صرفا یک داستان زندگی نامه ای را روایت نمی کند بلکه سعی دارد در این اپیزود دلیل شر و مشکلات زمین را حرص و طمع بشر اعلام کند،تصویری که ما در ابتدای این اپیزود با آن رو به رو هستیم تصویری دوستداشتنی از طبیعتی بکر و دست نخورده است و همه چیز روی روال خودش است تا زمانی که پای بشر به این منطقه باز می شود و همه چیز تغیر می کند.سرانجام پیرمرد با سختی فراوان منبع بزرگی از طلا را می یابد،اما درست در زمانیکه در حال استخراج طلاهاست از پشت فردی که قبلا برای او کمین کرده است به او شلیک می کند اما پیرمرد که حرص و طمع دنیا بیش از پیش چمش را کور کرده است خود را به مردن می زند و زمانی که مرد بالای سر او قرار می گیرد با او گلاویز می شود و به طور فجیعی مرد را از پا در می آورد.
از اپیزود چهارم به بعد داستان ها طولانی تر می شوند و به نظر من فیلم آن حس شوخ طبعی که در ابتدای فیلم وجود داشت را رفته رفته از دست می دهد و شکلی جدی تر به خود می گیرد.داستان پنجم داستان خواهر و برادی می باشد که برای زندگی بهتر سعی دارند تا به سمت غرب سفر کنند.در این اپیزود با زن جوانی به اسم آلیس اشنا می شویم که قرار است تا همراه با برادرش در مسیرِ آینده همراه با کاروانی بزرگ به سمت اورگن حرکت کنند.این اپیزود نیز دقیقا شبیه به داستان قبلی است،انسانی که برای رفاه و زندگی بهتر دست به هر کاری می زند.بردارش آلیس سعی دارد تا برای منفعت و سود بیشتر خواهرش را با یکی از دوستان خیلی دورش که دارای وضع مالی خوبی است اشنا کند و با ازدواج این دو او به منفعت بسیار زیادی دست پیدا کند اما در بین راه او دچار مریضی می شود و جان خودش را از دست می دهد و خواهرش را در این مسیر طولانی تنها می گذارد و تمام نقشه آنها برای زندگی بهتر بهم میریزد.اما با مرگ برادر آلیس شخصی به نام بیلی نـپ مانند یک منجی ظاهر می شود و سعی می کند تا زندگی الیس را نجات دهد اما رفته رفته او عاشق الیس می شود و در میانه این اپیزود از او خاستگاری می کند،الیس که از زندگی کردن در کنار مردی که به زور باید با او ازدواج کند تا شاید زندگی بهتری داشته باشد ناامید شده است رفته رفته عاشق بیلی می شود،اما مطمئنن کسی که با اثار قبلی برادران کوئن اشنا باشد خوب می داند که نباید در فیلم های این برادران دنبال یک پایان عاشقانه و زیبا باشد بلکه باید منتظر یک حادثه عجیب و هولناک را در نظر بگیرد .اما این روابط عاشقانه و پلان های عاطفی طولی نمی کشند که به یک تراژدی هولناک تبدیل می شوند و با خودکشی دخترک پایان می یابد.
اما بهتر است بگوییم اپیزود ششم این فیلم که به گفتگوی پنج نفر با بکگراندها و اعتقادات گوناگون در یک دلیجان با یک کالسکهچی مرموز که هیچوقت صورت راننده را نمیبینیم اختصاص دارد،هر شخصیت در این اپیزود در حال نتیجه گیری از موضوع های مختلف فیلم به سبک خودش است و تا حدودی می شود گفت که نماینده مخاطبان است که در حال نزدیک شدن مقصد نهایشان که همان مرگ است می باشد و آن کالسکه چی با لباس عجیب و غریب که هرگز کالسکه را نگه نمی دارد و چهره بسیار شومی دارد نمادی از زندگی است که انسان ها را مقصد دلخواهشان می رساند.مسافران هرکدام به دنبال این هستند تا معمای زندگی را به گونه ای حل کنند ولی هیچکدام به نتیجه ای نمی رسند،براردان کوئن سعی دارند تا در این اپیزود پایانی به بشر بفهمانند که شما هرکه دوستدارید باشید سرانجام مسیرتان مانند دیگران است و مرگ در انتظارتان است.