آخرین اپیزود سریال “بازی تاج و تخت ” ( Game of Thrones ) ، به نام The Winds of Winter یا ” بادهای زمستان ” نیز پخش شد . این اپیزود را میتوان بهترین اپیزود کل فصل ششم ، و شاید چند فصل اخیر دانست . اپیزودی که ، پر بود از اتفاقات بزرگ و پیشرفتها در روند داستان ( مثلِ دنریس که بالاخره کشتیهایی که دنبالش بود را یافت و راهی وستروس شد. ) ولی با اینحال همچنان لحظاتی آرامتر را هم در بر میگرفت ؛ مثلِ دیالوگهای رد و بدل شده میانِ دنریس و تیریون لنیستر ، و همینطور مونولوگی که تیریون پیش از اینکه رسماً ” دست ملکه ” یا The Hand of The Queen شود گفت .
به گزارش مووی مگ به نقل از دوفصل، دربارهی تکامل این سریال ، و اینکه چطور در طول این مدت ، به سریالی متفاوت از آنچه جورج آر.آر. مارتین نوشته است تبدیل شد ، و اینکه چگونه این آخرین اپیزود فصل شش ، به خوبی این تکامل را نشان داد ، نظراتی پایانی دارم که در اینجا مطرح میکنم. فصلِ قبل ، فصل پنجم ، باعث شد مخاطبین ببینند که اگر نویسندگان و تهیهکنندگان این سریال (یا به اصطلاح showrunnerها)، ویز و بینیوف ، دیگر نتوانند سوژههای خوبی از رمانهای جورج آر.آر مارتین بیابند، سریال چه شکلی خواهد داشت. به عبارت دیگر، فصل پنجم نخستین فصلی بود که نویسندگان ناچار شدند از سوژههای خودشان، به جای محتوای رمانهای مارتین ، استفاده کنند . اما ، در این فصل بود که این “استثنا” تبدیل به یک اتفاق عادی ( نورم ) شد.
دیگر برای نویسندگان این سریال ممکن نیست که به شیوهی فصول قبلی، رمانها و خطِ داستانی که مارتین به آنها میداده را صحنه به صحنه بسازند. هر چه نباشد ، “بازی تاج و تخت” بالاخره سریال “خودشان” است. سریالی که به دلیل تغییرات بسیار زیاد در سرعت اتفاقات، شخصیت پردازی، و طرح مایهی داستان (Plot Streamlining)، سریالی بسیار متفاوت از آنچه در فصول یک تا چهار دیدیم است. تفاوتی که، از بعضی جنبهها منفی و از جنبههایی مثبت محسوب میشود.
از آغاز یکسری شخصیتهای اصلی، قدرت حقیقی را در دست داشتند؛ تایوین لنیستر، تیریون لنیستر، سرسی لنیستر، لرد وریس، لیدی آلنا تایرل (یا ملکه تورنز)، مارجری و مهمتر از همه، لیتل فینگر. این عملاً لیتل فینگر بود که وستروسی که امروز در فصل ششم میبینیم را ساخت؛ مقدمات “جنگ پنج پادشاه” را با کشتن Jon Arryn و سپس قانع کردن استارکها که کار لنیسترها بوده، فراهم آورد. لیتل فینگر بود که با کمک لیدی آلنا تایرل، یک قتل پیچیده را در “عروسی بنفش” به انجام رساند. (البته، در این میان، تایوین لنیستر، استارکها را در “عروسی سرخ” قتلعام و رسماً نابود کرد.)
اما این شخصیتهای مذکور، چه چیز بزرگی را در این دو فصل به سرانجام رساندند؟ ( به غیر از یک استثنای قابل توجه ) تقریباً هیچ! تیریون تلاش کرد تا با شهرهای بردهدار صلح کند که نتیجهای فاجعهبار به دنبال داشت. (البته او همینطور دنریس را هم ترغیب کرد که داریو را در مِرین نگه دارد، که اصلاً نمیتوان آن را یک “طرح ” ( plot ) به حساب آورد.) لرد وریس به “درون” سفر کرد تا با لیدی آلنا تایرل و الاریا ساند پیمان اتحاد ببندد و مارجری هم با High Sparrow، کشیش اعظمی که اواخر، شهر را بدست گرفته بود، متحد شد. (حداقل ظاهراً)
و لیتل فینگر، استاد پیشین هنر فریب، دیگر اصلاً شبیه به خود پیشینش در داستان نیست؛ بزرگترین کار او، در فصل پنجم، ممکن کردن ازدواج سانسا استارک با رمزی بولتن بود؛ در حالی که ظاهراً اصلاً از باطن یکی از سادیستیکترین خاندانهای کل هفت قملرو خبر نداشت. در این فصل هم برای رابین آرین، یک شاهین دستآموز خرید که در قیاس با راضی کردن مادر او به کشتن شوهرش (Jon Arryn) و سپس ازدواج با لیتل فینگر، برای اینکه لرد ویل (Lord of The Vayle) شود، هیچ محسوب میشود.
(و همینطور هل دادن این زن از “در ماه” Moon Door و قتل او) البته فراموش نکردیم که با آوردن لشکر شوالیههای ویل به میدان نبرد، جان اسنو را پیروز میدان کرد اما تا به اینجا به نظر میرسد، که این اتفاق با احضار سانسا محقق شد تا نتیجهی یک نقشهی پیچیده به سبکِ لیتل فینگر قدیمی. حقیقت این است که لیتل فینگر تا به امروز هیچگاه اینقدر “کوچک” به نظر نرسیده است. سرسی اما یک توطئهی دراماتیک و رضایتبخش را در این اپیزود به سرانجام رساند؛ لحظهی بزرگی بود هرچند کمی واضح بود و میشد از قبل آن را پیشبینی کرد. اما از بعضی جهات، هیجانی که به ارمغان آورد، یادآوری بود از اینکه چقدر اینگونه لحظات، ناب و نادر شدهاند.
البته سریال هنوز میزان زیادی شوک در این فصل دربرداشت؛ هرچند بیشترشان لحظهای و اتفاقی (مثل رمزی بولتن و کشتن پدرش با چاقو)، یا بسیار زمان بندیشده (مثل از راه رسیدن دنریس و اژدهاهایش دقیقاً در لحظهی حملهی اربابان شهرهای بردهدار به مِرین)، یا بسیار ساده بودند (باوجود رضایتبخشی آن صحنه، طرح مربوط به استفاده از wildfire سرسی آنقدرها هم پیچیده نبود). علاوهبر این، بعضی صحنهها اصلاً توضیح داده نشدند؛ برای مثال، من هم کشتهشدن والدر فِرِی به دست آریا -در آن شکل، یادآور جملهی “لنیسترها و فِرِیها سلام خود را رساندند”- را به اندازهی بقیه دوست داشتم.
اما به معنای واقعی کلمه، از ناکجا آباد آمد ؛ دقیقاً کی و چگونه آریا به وستروس رسید؟ اصلاً چگونه به کاخ خاندان Fray دسترسی پیدا کرد و دو پسر والدر فِرِی را کشت؟ (بگذریم از اینکه معلوم نیست چگونه به آشپزخانه دسترسی پیدا کرد که اصلاً بخواهد آنها را به شکل کیک بپزد؟) و کجا و چگونه چهرهی جدیدش را بدست آورد؟
شبیه به بسیاری از قسمتهای دیگر این فصل، (و تا حدی فصل قبل) قتل Fray شبیه به یک تسویه حساب ساده به نظر رسید، البته بدون هرگونه پایه و اساس از پیش ریختهشده. به طرز مشابهی، آتش گرفتن khalar vezhven و سوختن همه به جز دنریس در آن، به همان تعداد سوالاتی که پاسخ داد، برای ما سوال ایجاد کرد. (آیا کسی متوجه نشد که تمامِ کفِ آنجا با روغن پوشیده شده بود؟) تمام این پیشرفتها در بستر داستان را با نمونههای دیگر در فصول اولیه سریال مقایسه کنید؛ مثلاً، برپایی عروسی بنفش که با آن چنان دقت فوقالعادهای در طرح داستان انجام شد؛ معرفی و به داستان واردن کردنِ سر دانتوس (دلقک) و یا گردنبند یافوت سمی (که آلنا تایرل، سنگی از آن را از گردن سانسا استارک برداشت ، تفاوتهای بسیار قابلتوجهای است.
رمانهای مارتین به شدت راجع به انگیزهی شخصیتها دقیق هستند. اما به نظر میرسد سریال در این موضوع هم سرسری برخورد کرده است. (به عنوان مثال) ما هنوز هم نمیدانیم لیتل فینگر دقیقاً چه در سر داشت وقتی سانسا را به نامزدی رمزی بولتن درآورد و به نظر نمیرسد که هیچگاه بفهمیم. و یا در اپیزود نهم (نبرد حرامزادهها – The Battle of Bastards)، پس از اینکه شوالیههای وِیل، به کمک ارتش جان اسنو آمده و آن را نجات دادند، سریعاً در اینترنت گفتوگوهای معتددی شکل گرفت که “چرا سانسا هیچچیزی راجع به شوالیههای وِیل به جان نگفت؟” و پاسخی که در اپیزود بعدی، یعنی اپیزود دهم به ما داده شد، اصولاً “پاسخ” نبود: “باید راجع به او (لیتل فینگر ) به تو میگفتم و همینطور شوالیههای وِیل. متاسفم” همین!؟
قوائد وراثت هم بسیار سهلانگارانه بودهاند؛ باتوجه به اینکه عملاً به جز سرسی هیچ نامزد قابلقبول دیگری برای در دست گرفتن تاج و تخت وجود نداشت، من هیچ مشکلی با این تصاحب ندارم. اما نباید حداقل “نگرانی”هایی در داستان وجود میداشت از اینکه او پس از کشتن هزاران نفر از مردم شهر، ملکه و همینطور نابودکردن مقدسترین مکان شهر دارد تاج و تخت را پس میگیرد؟ باقی جانشینیها هم دست کمی از این نداشتند؛ پس از آنکه رمزی پدرش را -در مقابل یک شاهد- کشت، و پس از آن نامادری و فرزند تازه به دنیا آمدهاش را خوراک سگهایش کرد، چگونه حتی یک نفر میتواند او را به عنوان لرد Dreadfort پذیرد؟ و علاوهبر این با وجود اینکه میدانم دورن همیشه دوست دارد ساز خودش را بزند، دقیقاً چگونه معشوقِ حرامزادهی شاهزادهی مقتول دورن میتواند شاه بر حق را کشته و سپس بر دورن حکومت کند؟
البته دورن از ابتدای سریال وضعیتی نابسامان داشته است. اما بازگشتش به سریال، در اپیزود آخر، مشکلاتِ سریال در تنظیم سرعت اتفاقات و زمانبندی را به وضوح نشان داد. الاریا قصد دارد به جنگ با بارانداز پادشاه برود که البته کاملاً هم منطقی است. اما این اتفاق بایستی در اول فصل رخ میداد؛ از وقتی اوبرین در فصل چهار کشته شد، او به دنبال انتقام بوده است. علاوه بر این، احساساسات باید دوطرفه میبود وقتی که سرسی و باقی افراد در بارانداز پادشاه فهمیدند، الاریا دختر او -اورسلا- را مسموم کردهاست. قانونی نسبتاً ساده است: خواهر پادشاه را به قتل برسان و یک جنگ آغاز کن.
یک مشکل زمانبندی دیگر هم در داستان وجود داشت؛ وقتی که سِر داوُس بالاخره –بالاخره!– از اتفاقی که برای پرنسس عزیزش افتاده بود آگاه شد و بایستی با ملیساندرا روبرو میشد. این متوجه شدن باید شش، هفت و یا هشت اپیزود پیش اتفاق میافتاد، که عدم این اتفاق صرفاً نشان از نگهداشتن این قضیه به عنوان یک “صحنهی بزرگ” برای اپیزود آخر است.
در زمانهای دیگری هم پیشرفتها در پیرنگ داستان بسیار سریع اتفاق افتادهاند. The Sparrows در طول یک مونتاژ دو دقیقهای بارانداز پادشاه را به دست گرفتند و به همین دلیل، سلطهی آنها بر ابعاد مدنی شهر هیچگاه ذرهای منطقی به نظر نرسید. به طرز مشابهی، پروسهی انحطاط اخلاقی استنیس و در نهایت، شکست قطعی او، که میتوانست مسبب ایجاد صحنههایی اندوهناک باشد ، آنقدر طولانی شد و در طول چندین اپیزود به تصویر کشیده شد که در انتها ما را کاملاً خالی از احساس بر جای گذاشت. کسی میتواند به من توضیح دهد چگونه وِریس از بندر بردهداران بندر اژدهاها، به دورن رفت و برگشت، تنها در مدت زمان یک اپیزود؟! در حالی که سموئل تارلی به مدت چندین اپیزود در راه بود تا از Horn Hill به Oldtown برسد.
تمام چیزهایی که تا به اینجا گفته شد به نحوی گفتن این گزاره است که Game of Thrones به سریالی کاملاً متفاوت از آنچه در فصول یک تا چهار بود تبدیل شده است؛ بیدقت در پیرنگ و طرح داستان، و سهلانگار در انگیزهبخشی به شخصیتهایش، وابسته به پیشرفتهای بزرگی که نه به درستی کار گذاشته شدهاند و نه توضیح داده شدهاند، و همینطور سریالی که شوکهای عظیم دراماتیک را بر منطق درونی سریال ترجیح داده است، و … .
اما تمام اینها بیشک “ناگزیر” بود. [ممکن است بپرسید] چرا نظر میرسد بازی تاج و تخت این اواخر به سریالی تبدیل شده متشکل از چرخشها و اتفاقات عظیم در پیرنگ داستان، بدون هرگونه جزئیاتی که به درستی در داستان قرار داده شده باشند؟ به خاطر اینکه بازی تاج و تخت دقیقاً “همین” است. برای حدود چهار فصل، بنیوف و وِیز میتوانستند به راحتی از بهترین بخشهای پیرنگ، شخصیتها و برترین دیالوگهای مارتین انتخاب کنند. حالا اما صرفاً یک الگو و طرحِ ابتدایی دارند که با آن پیش میروند.
علاوهبر این، پرسش اینکه آیا بازی تاج و تخت به خوبی گذشته هست یا نه، اصلاً سوال درستی نیست. سوال بهتر، شاید، این است که “آیا محتوایش، از سوژههای مرتبطِ نوشته شده توسط مارتین بهتر است؟” و پاسخ این پرسش، بسیار نامشخص است، و تا وقتی که مارتین مجموعه رمانهایش را به پایان برساند هم همینطور خواهد ماند. (البته اگر واقعاً آن را تمام کند!) جلد چهارم و مخصوصاً جلد پنجم پر از بینظمی و پراکندگی بودند؛ دائما در حال معرفی شخصیتهای جدید و تا حد زیادی خستهکننده که در حال جهانگردی و سفر در دو قاره وستروس و اسوس هستند؛ به گونهای که به نظر میرسید قصد دارند شهر به شهر و بلوک به بلوک، این دو قاره را در گوگل مَپ ثبت کنند. در این جاست که حتی اگر بنیوف و وِیز همچنان در حال پیشروی بر اساس متن مارتین بودند، باز هم ناچار بودند که بخش زیادی از آن را تغییر دهند ؛ همانطور که در این دو فصل انجام دادهاند.
پس، در نقطهی مقابل سرگردانیهای بیهدف مارتین، سرعتِ بالا و گاه بیاحتیاط بنیوف و وِیز وجود دارد. هر چه میخواهید راجع به ایرادات این فصل بگویید -همانطور که من به تفصیل گفتم- اما این فصل “جریان” داشت. یا به عبارت دیگر ، احساس “در حرکت بودن” آن هم در سرعت بسیار بالا را القا میکرد. فصل ششم بیشتر از چند فصل اخیر (و حتی شاید بیشتر از هر فصل دیگری)، پیشرفت در خود داشت و حس حرکتروبهجلوی داستان را القا میکرد. در حالی مارتین از پایانبندی داستانش بعد از پنج جلد، نسبت به سه جلد نخست، بسیار دورتر شده است. واضح است که بنیوف و وِیز تنها با دو فصل دیگر در حال بستن داستان سریال هستند. (نکتهای که دوست دارم در این جا ذکر کنم این است که با وجود اینکه این دو تهیهکننده با ادامه و بسط دادن سریال میتوانستند میلیونها دلار دیگر از این فرنچایز سود ببرند، با پایان آن در صرفآً 13 یا 15 اپیزود دیگر ، حقیقتاً لایق تحسیناند.)
به دلایل گفته شده است که به نظر من، “بادهای زمستان”، نه تنها اپیزودی بسیار رضایتبخش بود بلکه مهمتر از آن، مثالی واضح بود از اینکه این سریال در بهترین نحو خود چگونه است؛ سریالی هیجانانگیز و شفاف که با عزمی جزم به سمت اوج خود حرکت میکند. سریالی که البته شامل انحرافات موقتی از منطق خود است. اما مهم نیست؛ اگر شگفتزده نشدید پس از اینکه تامن خودش را از پنجره به بیرون پرت کرد؛ و یا وقتی دنریس، تیریون را دست خود کرد را تاثیرگذار نیافتید، و یا هنگام دیدن دنریس در میان کشتیهایش، به شدت هیجانزده نشدید، حتی از من هم سختگیرتر و عبوستر هستید.
امروز، بازی تاج و تخت سریال متفاوتی است؛ سریالی که از جهات پرمعنایی بسیار غنای کمتری دارد. اما یک فوریت و سرعتی در خود دارد که مدتهاست در کتابها (و گاهی در خود سریال) خبری از آن نبوده است. اعتراف میکنم که من همان اندازه که مشتاق فصول قبلی بودم، منتظر انتشار این دو فصل آینده هستم.