آزاده مسیح زاده که مدعی است ایده فیلم «قهرمان» فرهادی از مستند او گرفته شده است، سکوتش را شکست.
به گزارش خبرنگار سینمایی صبا، ماهنامه «تجربه» در شماره جدید خود که به تازگی منتشر شده است پرونده ای درباره مناقشات بین آزاده مسیح پور مستندساز و اصغر فرهادی نویسنده و کارگردان سینما بر اثر ایده فیلم «قهرمان» و نسبت آن با مستند «دو سر برد دوسر باخت» دارد که مصاحبه با آزاده مسیح زاده که برای اولین بار سکوتش را در یک گفتگوی رسمی شکسته است، خواندنی است.
با اجازه از مسئولان این نشریه به بازنشر این مطلب بدون هیچ دخل و تصرفی پرداخته ایم.
از زمان نمایش «قهرمان» در جشنواره خبرهای جسته و گریخته نشان از این داشت که فیلم جدید فرهادی با وجود وسواس مشهور او برای مدیریت اخبار فیلم هایش، گرفتار حاشیه هاییست و اتهاماتی متوجه آن است. لابه لای این خبرها، آزاده مسیح زاده به نامی آشنا بدل شد. انبوهی استوری در حمایت از او در اینستاگرام منتشر و دست به دست میشد که حرف مشترکشان این بود که قهرمان به مستندی که مسیح زاده پیشتر ساخته، شبیه است. این شائبه لابه لای خبرهای مربوط به قهرمان وول میخورد تا این که هفته سوم اکران قهرمان آن مستند در یوتیوب بارگذاری شد و امکان مقایسه برای طیف گسترده مخاطبان و منتقدان و اهل سینما فراهم آمد. خب شباهت ها انکارنشدنی بود. بحثها بالا گرفت. مدافعان فرهادی گفتند چون فیلم در ورکشاپی که او برگزار کرده ساخته شده، در واقع ایده متعلق به او بوده است. کمکم پای حقوقدانان به میان آمد و مباحث مالکیت معنوی و امکان مالکیت بر ایده مطرح شد و حتی نگار اسکندفر به عنوان مدیر مؤسسه کارنامه اطلاعیه ای داد و استدلال تعلق تولیدات هنرجویان به استاد را رد کرد و جانب مسی حزاده را گرفت.
در این میان رسانه ها مشتاق و کنجکاو مصاحبه با فرهادی و مسیح زاده بودند. اما هر دو سکوت کرده بودند. سکوت فرهادی کمی عجیب بود چون او اصولاً زمان اکران فیلم هایش زیاد مصاحبه میکرد و برای نخستین بار تصمیم گرفته بود مطلقاً چیزی نگوید و البته علت سکوت مسیح زاده هم خیلی زود روشن شد. اصغر فرهادی از این هنرجوی سابقش به جرم افترا و نشر اکاذیب شکایت کرده بود. مسیح زاده هم به توصیه وکیل و تصمیم خودش ترجیح داده بود چیزی نگوید و قضاوت درباره شباهت فیلمش به قهرمان را به سینمادوستان بسپارد. بحثها و استدلالها پیچیده شدند و دو جلسهای که در خانه سینما برای حل این مشکل برگزار شد نیز طبق معمول خروجیای نداشت و کار به جایی رسید که آزاده مسیحزاده هم علیه اصغر فرهادی شکایتی ثبت کرد و فرهادی نیز شکایت دومی علیه او! شاید همین وضعیت مسیح زاده را به این نتیجه رساند که سکوت چاره کار نیست و باید سخن بگوید. این روایت آزاده مسیح زاده است از آغاز تا این نقطه بحرانی ماجرایی که به نظر می رسد همچنان ادامه دارد و همه کسانی که شاید بتواند به حل شدنش کمک کنند، تا این لحظه ترجیح داده اند نظاره گرش باشند.
*شاید بد نباشد بدون مقدمه چینی های کلیشه ای برویم سراغ آغاز آشنایی شما با آقای فرهادی. تا جایی که من میدانم همه چیز از ورکشاپ «فیلمسازی» اصغر فرهادی در مؤسسه کارنامه و در سال ۹۳ آغاز میشود. درست است؟
-بله. نقطه شروع همینجاست. سال ۹۳ آقای فرهادی در مؤسسه کارنامه ورکشاپ فیلمسازی گذاشت. طبیعتاً بسیاری ثبت نام کرده بودند. از بین آنها هجده نفر انتخاب شدند. جلسه اول آقای فرهادی سر کلاس آمدند و گفتند در این دوره باید مستند بسازید. یادم هست بچه ها تعجب کرده بودند. چون اصلاً با این تصور نیامده بودیم که مستند بسازیم. ولی احتمالاً بچه ها هم مثل من با خودشان گفته اند کلاس اصغر فرهادیست و شاید او میخواهد با این روش به ما فیلمسازی یا فیلمنامه نویسی را یاد بدهد.
*یک سوال زرد؛ هزینه ثبت نام در ورکشاپ چقدر بود؟
*ورکشاپ هایی که بناست از دلشان اثری بیرون بیاید – حالا داستان کوتاه یا مستند یا فیلم کوتاه …- معمولاً یک موضوع یا ایده دارند. مثلاً عباس کیارستمی ورکشاپ هایی با موضوع هایی چون درخت ، فرش، باد، آب و سوءتفاهم و … برگزار میکرد. ظاهراً آقای فرهادی هم این مسیر را رفته اند.
-بله. ایشان سوژه هایی آورده بودند از کسانی که خودشان شرایط مالی خوبی نداشته اند اما مبالغ بالایی پول یا طلا یا چنین چیزهایی پیدا کرده و به صاحبانشان بازگردانده اند. اسم دوره را هم گذاشتند «اشیاء گمشده».
*پس سوژه ها را خودشان آورده بودند؟
-بله. ولی سوژه مستند من در آنها نبود. به آنجا هم میرسیم. ایشان سوژه هایی را با جستجو در اینترنت پیدا کرده بودند؛ از جمله یک کارتن خواب به نام حسن مصطفایی که سنندجی بود ولی در کوچه مروی تهران طلا پیدا کرده بود. یک رفتگر به نام احمد ربانی، یک پسر دزفولی که کیفی حاوی پانصد میلیون تومان پول پیدا کرده بود و یک کارگر شهرداری که تلاش کرده بود طلاهای خانمی را که به اشتباه قاطی آشغالها شده بود، پیدا کند. یک رفتگر دیگر هم بود. کلا بیشتر خبرهایی که آقای فرهادی بصورت پرینت به کلاس آورده بودند مربوط به مبالغ و اشیاء پیدا و بازگردانده شده، مربوط به رفتگرها بود.
*شکل کار هم مثل اکثر ورکشاپ ها تقسیم شدن در چند گروه و ساختن فیلم درباره سوژه ها بود دیگر؟
-بله ولی مرحله بی حاشیه ای نبود. دست کم برای من. ما به گروه های دو، سه و چهار نفره تقسیم شدیم. من به گروه وحید صداقت و تهمینه منزوی رفتم. آنها می خواستند روی سوژه احمد ربانی کار کنند. همان جلسه هم به من گفتند ما میخواهیم دونفری کار کنیم و از گروه ما برو. به هرحال راحتتر بودند با هم کار کنند.
*این همان آقای وحید صداقتیست که بعد فیلمبردار پشت صحنه قهرمان شد؟
-بله. فکر میکنم شروع آشناییاش با آقای فرهادی از همین ورکشاپ بود. خلاصه من به گروه رولی شمص، مجید یوسفزاده و شیلان سعدی رفتم. آنها میخواستند مستند حسن مصطفایی را بسازند. آنجا هم خب از قبل سه نفر بودند و نشد که به آن گروه بپیوندم. اینجوری شد که بیرون ماندم و سر خود تصمیم گرفتم بروم روی سوژه گرمخانه ها کار کنم.
*چرا ناگهان گرمخانه؟ چه ربطی به موضوع ورکشاپ داشت؟
-از همان خبرهای مربوط به حسن مصطفایی شروع شد. کارتن خوابی که خودش ترجیح میدهد توی خیابان و جوی های خالی بخوابد و به گرمخانه نرود. برای من جالب شد چطور ممکن است کسی چنین ترجیحی بدهد؟ همینجوری یواش یواش به گرمخانه ها نزدیک شدم و چون برایم فضاهای جالبی بودند، ذهنم درگیرشان شد. ولی جلسه دوم که قرار شد بچه ها نتایج تحقیقاتشان را بگویند، همین سوألی را که شما الان پرسیدید، من از خودم پرسیدم؛ «گرمخانه چه ربطی به موضوع ورکشاپ دارد؟» دیدم بقیه بالاخره تلاش ها و تحقیقاتی کرده اند اما من همان قدر که ذره ذره به گرمخانه ها نزدیک شده ام، از موضوع کلاس فاصله گرفته ام و اصلاً دارم در مسیر دیگری میروم. تنها هم شده بودم و گروهی نداشتم.
*همینجا یک توضیح هم راجع به ترتیب و تاریخ برگزاری کلاسها بدهید. چون ورکشاپ بوده، قاعدتا نظمی نداشته. درست است؟ یعنی هنرجویان باید کار را به مرحله ای قابل عرضه می رسانده اند تا جلسه بعد تشکیل شود.
-بله. البته تاریخ جلسات اول و دوم مشخص بود ولی از جلسه سوم دیگر مشخص نبود. ما باید به آموزشگاه خبر میدادیم که الان در چه مرحله ای هستیم که میخواهیم نتیجه ای را که تا اینجا گرفته ایم، به آقای فرهادی نشان بدهیم. اسممان را یادداشت میکردند وقتی همه این تماس را میگرفتند، تاریخی برای جلسه بعد اعلام میشد. تا یادم نرفته بگویم به جز جلسه دوم سایر جلسات در روزهای جمعه برگزار میشد به گمانم آقای فرهادی علاقه ای نداشتند در روزهایی که موسسه فعال است کلاس تشکیل شود، ترجیح میدادند این جلسات بدون حضور بقیه هنرجویان کارنامه باشد.
*چرا؟
-نمی دانم استدلال آقای فرهادی چه بود. خانم اسکندرفر در جریان مسائل کلاس هست. چون خودشان روزهای جمعه می آمدند و کسی هم جز ما در آموزشگاه نبود و ایشان هم می آمد و در کلاس ها حضور داشت.
*خب میگفتید. در جلسه دوم شما به این نتیجه رسیدید که گرمخانه سوژه مناسبی نیست.
-بله. من آن زمان در تهران ساکن نبودم. چون در آنزمان در کلاس های آقای مکری هم شرکت کرده بودم، برای این دو کلاس خودم را از شیراز به تهران می رساندم و بعد از کلاس بازمی گشتم یا در پانسیون و خانه اقوام و… میگ ذراندم گرچه در اواخر همان ورکشاپ از بس رفت و آمدهایم زیاد شد تهران ساکن شدم. در جلسه دوم به خانم اسکندرفر گفتم من میخواهم به شهر خودم بروم و آنجا سوژهای در مسیر همین «اشیاء گمشده» پیدا کنم چون هزیه هایم کمتر میشود. ایشان هم موافقت کرد و گفت برو. راستش سوژه هایی که آقای فرهادی پیدا کرده بود، چندان تازگی نداشتند. انگار نتیجه یک جستوجوی ساده و کمی شتابزده در اینترنت بودند. مثلاً بچه هایی که داشتند روی سوژه احمد ربانی کار میکردند، در میانه های راه متوجه شدند درباره او قبلاً مستندی ساخته شده است!
*پس تا پایان جلسه دوم شما نه سوژهای داشته اید و نه کاری کرده اید.
-دقیقا. به شیراز برگشتم. از دو دوستم کمک گرفتم؛ آقایان محسن مقدم و سجاد ایمانی که هر دو از مستندسازان فعال شیراز هستند. به آنها گفتم کمکم کنید سوژه ای پیدا کنم. من میخواهم در این کلاس بمانم. آنها دو سوژه به من معرفی کردند. باز یک رفتگر که پول پیدا کرده و یک راننده تاکسی که مسافرش در اتومبیل او طلا و دلار و یورو جا گذاشته بوده. در این بین یکی از دوستانم که میدانست دنبال چنین سوژهای هستم، ماجرای زندانی شیرازی را که پولی پیدا کرده و به صاحبش بازگردانده از خاله اش نقل کرد. کل چیزی که هم خاله او به یاد داشت همین «زندانی شیرازی» بود و این که یک گزارش درباره او و مصاحبه با او چند سال قبل از شبکه استانی فارس پخش شده.
من ناامیدانه به روزنامه خبر شیراز مراجعه کردم که شاید با همین اندک اطلاعات بشود چیزهایی درباره او پیدا کرد. آنها به من گفتند اگر تاریخ پخش آن گزارش را بیاوری، میتوانیم خبر را از آرشیو پیدا کنیم. به صدا و سیمای استان فارس رفتم. گفتند نمیتوانیم آرشیو را به شما بدهیم. آقایی آنجا بود به نام آقای آریا رزمجویی که همان گزارش را از زندانی تهیه کرده بود. ایشان خیلی سخت میگرفت و خیلی مانع پیش پای من میگذاشت. اما در نهایت آن گزارش آرشیوی را داد. من هم از داخل آن تاریخ خبر را درآوردم. بعد پیگیر شدم و فهمیدم آقای شکری به جرم دیگری دوباره در زندان است و خواستم در آن مرحله با ایشان صحبت بکنم که دیدم وارد زندان شدن و مجوز گرفتن هایش پروسه ای طولانی و پر دردسر است.
*از این گزارش پخش شده در تلویزیون استان فارس، تکه ای هم در مستندتان هست. درست است؟
*بله. زمانش دو دقیقه بود و من یک دقیقه اش را در گزارشم استفاده کردم…
*آقای فرهادی کی در جریان این سوژه قرار گرفت؟
-دقیقاً در همین مرحله که تاریخ خبر را پیدا کردم، با خانم اسکندفر تماس گرفتم که من سه سوژه پیدا کرده ام و میخواهم با آقای فرهادی درباره آنها صحبت کنم. ایشان هم گفت در فلان روز آقای فرهادی به مؤسسه می آیند. به تهران آمدم و به آموزشگاه کارنامه رفتم. ماجرای سه تا سوژه را برای آقای فرهادی تعریف کردم. ایشان همان اول رفتگر را کنار گذاشت. گفت این سوژه خیلی تکراریست.
اما درباره زندانی بسیار مشتاق شدند و درباره زندانی شیرازی پرسیدند و وقتی متوجه شدند در زندان است، آقای فرهادی گفتند حیف شد و بعد توضیح دادند که: «من میخواستم جدایی را بسازم، اجازه نداند دوربین را داخل دادگاه ببرم. به تو که اصلا اجازه نمیدهند بروی داخل زندان فیلمبرداری کنی.» بعد هم گفتند این راننده تاکسی را دنبال کن. اتفاقا راننده تاکسی هم نداریم و خوب است و…
*در این جلسه فقط شما و آقای فرهادی بودید؟
-نه. خانم اسکندرفر هم بود. اصلا من که وارد شدم آقای فرهادی و خانم اسکندرفر مشغول صحبت بودند. یادم هست هنوز راهی شیراز نشده بودم که با خانم اسکندرفر تماس گرفتم و گفتم من میخواهم بروم سراغ سوژه زندانی. چون هم برایم جذاب بود و هم صادقانه میخواستم یک خودی نشان بدهم. دو جلسه گذشته بود و من هنوز کاری نکرده بودم. میخواستم به آقای فرهادی بگویم من وارد زندان شدم و فیلم گرفتم. خانم اسکندرفر هم موافقت کردند و حتی در روزهای بعد برای دریافت مجوزهای فیلمبرداری در زندان به من کمک کردند.
*بالاخره وارد زندان شدید؟
-به خیال خودم دست پر و با مجوزهای لازم به شیراز برگشتم و در زندان فهمیدم فردای روزی که من آنجا بودهام که سراغ شکری را بگیرم، او آزاد شده است! یعنی اصلاً نیازی به ورود به زندان نبود. البته آن مجوزها بی کارکرد نماندند. با همانها این امکان را یافتم که با کارمندان و کادر زندان مصاحبه کنم. گرچه خیلی سخت گرفتند و بهرحال این اماکن راحت اجازه تصویربرداری نمیدهند. خیلی از کارکنان اصلا اجازه ورود دوربین به اتاقشان را ندادند و برخی هم مدت زمان تعیین میکردند که منطقی بود. زندان شلوغ بود و گرفتن مصاحبه ها سخت. جلسه سوم که سر کلاس رفتم فقط مجوزها را گرفته بودم و هنوز با خود شکری مصاحبه نکرده بودم.
*پس آقای فرهادی در جلسه سوم در جریان ایده شما قرار گرفت؟
-آقای فرهادی اصلا فکر میکرد من رفته ام دنبال راننده تاکسی. وقتی قصه را برایشان تعریف کردم، حواسم نبود که در تصور ایشان من دارم روی ایده راننده تاکسی کار میکنم. یادم هست وسط صحبت هایم برای جمعبندی تا آن بخش گفتند: «خب پس ما یه راننده تاکسی داریم که…» گفتم: «نه آقای فرهادی. زندانیست. گفتید راننده تاکسی را نگیر. من دارم زندانی را کار میکنم.» چون موضوع زندانی بشدت موضوع برای خودم جذاب بود. آقای فرهادی گفت خب داستان زندانی را بگو. آنجا گفتم این فرد نقاش است و در زندان هم نقاشی و بنایی میکند و این روایت هم هست با خانمی تبانی کرده و… ایشان هم درباره بخشهای مختلف ماجرا سوأل میپرسید.
*عده ای از مدافعان آقای فرهادی مدعیاند که ایشان براساس اخبار روزنامه ها دنبال خبر رفته است. یعنی صورت مسئله را به این شکل مطرح می کنند که اتفاقی افتاده، شما براساسش یک مستند ساخته اید و آقای فرهادی هم با خواندن خبرهای مربوط به این ماجرا، یک فیلمنامه داستانی براساسش نوشته است.
-بله این استدلال یا ادعا یا هرچه اسمش هست، زیاد شنیده میشود. نکته اینجاست که این خبر در آن زمان همان سال ۱۳۹۱ اصلاً بازتابی در رسانه های سراسری کشور نداشته. گزارشی دو دقیقه ای آن هم یک مرتبه از شبکه استانی فارسی پخش شده بود و روزنامه خبر شیراز هم درباره آن نوشته بود. من وقتی در پی شکری به کوچه ای که خانه اش آنجا بود رسیدم، زنگ چند همسایه را زدم و پرسیدم این آقای شکری که پول پیدا کرده و پس داده کجاست؟ اصلا در جریان نبودند. حتی همسایه طبقه بالایی اش از جریان پیدا کردن پول اصلا مطلع نبود. خوشبختانه از این جستجو تصویربرداری هم کرده ام و راش هایش موجودند. در خود شیراز شهرتی نداشت و اتفاقاً خیلی از این بابت ناراحت بود. وقتی روزنامه ای که خبرش را کار کرده بود به من نشان داد، همینطور در مقام مصاحبه پرسیدم روزنامه ها را چرا نگه داشته ای؟ گفت: «اینها افتخارات من است. هرجا کاری داشته باشم با اینها خودم را معرفی میکنم.» در مستندم این تکه روزنامه هست. از روزنامه های سراسری فقط روزنامه جام جم این خبر را کار کرده بود که اگر آن مبنای نوشتن فیلمنامه آقای فرهادی قرار گرفته بود، اصلا قهرمان فیلم دیگری میشد. بسیاری از جزئیاتی که در فیلم من و در قهرمان هست، در آن خبر نیست.
*خب شما بعد از این کلاس به شیراز برگشتید و مستند را ساختید. کل زمان تولیدش چقدر زمان برد؟
-پروسه تولید این مستند برای من هشت ماه طول کشید. حتی بعد از پایان کلاس هم درگیرش بودم.
*میخواهم بدانم آقای فرهادی کی فیلم شما را دید؟
-قبلش بگویم که آقای فرهادی روی من فوکوس بیشتری داشت که حتما این سوژه را دنبال کنم. به نظرم هم سوژه زندان برایش خیلی جذاب بود و هم خوشحال بود که من در مسیر درست هستم. این را برای تعریف از خودم نمیگویم. آقای فرهادی از کار اکثر گروه ها رضایت نداشت. من بعد از دوماه اولین راف کات را سر کلاس به آقای فرهادی نشان دادم و دومین راف کات را بعد از پنج ماه. یعنی در جلسه آخر که همه راف کات های همه بچه ها را دیدم. به جز یک گروه که کارشان را آماده نکرده بودند. از بین آنها مستند درناز حاجیها و غزاله سلطانی خیلی خوب شده بود و من حس میکردم حیف است این مستند کنار بیفتد. مشکلش این بود که صداها ضبط نشده بود و فقط صدای شاهد دوربین را داشتند. من اگر جای آنها بودم با همان صدای شاهد فیلم را تدوین میکردم.
*بنا بود با این مستندها چه کنید؟ یعنی اگر آقای فرهادی از مستندی رضایت داشت، کار خاصی برایش میکرد؟
-قرار بود این مستندها در کنار هم بشود یک کار سینمایی. در واقع یک پکیج. اسم بچه ها هم به عنوان کارگردان و به ترتیب حروف الفبا و عبارت «زیر نظر اصغر فرهادی» یا چنین چیزی در تیتراژ بیاید و فیلمها اکران شوند یا به فستیوالها بروند و… حتی قرار بود فیلمها برای تدوین به خانم صفی یاری یا آقای بهمن کیارستمی داده شود. که این اتفاق هم نیفتاد و شکل عجیب گرفت که خواهم گفت. خلاصه آقای فرهادی سه مستند را انتخاب کردند. من مطمئن بودم مستند من هم بین آنها هست. ولی نبود. حالا شاید چون سوژه را خودشان نیاورده بودند. یا به هر علتی که نمیدانم. من قبل از شروع جلسه پنجم احساس و سوألی را که مدتها بود ذهنم را درگیر کرده بود با خانم اسکندرفر در میان گذاشتم. گفتم بعید میدانم از این مسیر چیزی دربیاید. امکانش هست فیلمم را خودم تدوین کنم؟ و در جلسه قبل هم آقای فرهادی زیادی تمایلی نداشتند مستند من در این پکیج باشد، خانم اسکندرفر گفتند بگذار سر کلاس مطرحش کنیم. سر کلاس دقیقاً یادم می آید که ایشان با اشاره به من خطاب به آقای فرهادی گفتند: «بعضی بچه ها برای فیلمشون زحمت کشیدن، میتونن خودشون تدوینش کنن؟» آقای فرهادی پاسخ مثبت داد. در ادامه کلاس بحث رسید به تدوین فیلمها و آقای فرهادی گفتند وحید صداقت میتواند فیلمها را تدوین کند. این موضوع باعث تعجب همه و اعتراض چندنفر شد. دلیل ساده اش این بود که اولاً وعده داده شده بود که یک تدوینگر حرفه ای فیلمها را تدوین خواهد کرد و بعد راشها به یکی از بچههای کلاس سپرده شد که اصلاً تدوینگر نبود. به هر حال بنا شد بچه ها راشها را بدهند و بعد از مدتی به ما راف کاتی نشان داده شود.
*شما هم اینطرف خودتان مشغول تدوین مستند شدید؟
-من هرچه به مؤسسه مراجعه میکردم، میگفتند خبری نیست. خودم تدوین میکردم و به مؤسسه میدادم که «اگر وحید صداقت وقت نمیکند کار من را تدوین کند، این یک تدوین.» بعد از مدتی کوتاهترش میکردم و میگفتم «این هم یک تدوین دیگر.» البته شنیدم راف کاتی زده شده و در جلسه ای با حضور بچه ها و آقای امیرحسین ترابی به نمایش درآمده. من وقتی شنیدم خیلی ناراحت شدم که کسی به من خبر نداده بود. از بچه ها پرسیدم فیلم من هم نمایش داده شد؟ یکی گفت آره و یکی گفت نه و یکی گفت یادم نیست و …خلاصه هنوز هم نمیدانم آن روز فیلم من را نمایش داده اند یا نه. فقط میدانم بعد از جلسه همه به این نتیجه میرسند که از این راش ها با این تدوین چیزی درنخواهد آمد. اینجا دیگر باید بگویم: «سه سال گذشت!»
*یعنی آن ورکشاپ با همین وضعیت تمام شد؟
-بله. به همین علت هم تعدادی از بچه ها خاطره خوبی از آن ندارند. من فکر میکنم علتش این بود که خیلی خرج کردیم. ما تصورمان این بود که سه میلیون و ششصدهزارتومان میدهیم و نهایتا دوربینی هم کرایه میکنیم و چیزهایی را تجربه میکنیم. کلاس فیلمسازی که هر روز دوربین نمیخواهد. خود من سر ماجرای پیدا کردن شکری گاه میشد که چندبار با او زمانی را برای مصاحبه هماهنگ میکردم و بعد دوربین میبردم و او بدقولی میکرد و نمی آمد. یا وقتی میخواستم آن بخش سوم را که به جستوجوی زن اختصاص دارد ضبط کنم، چندبار سر جاده بزپر جلوی من را گرفتند و نگذاشتند جلوتر بروم. بعداً فهمیدم چون نقش بهرام گور آنجاست و به نوعی منطقه حفاظت شده است. خب همه اینها هزینه برد. بقیه بچهها هم شرایط مشابهی داشتند. حتی بین برخی بچه ها بر سر همین مسائل اختلافاتی به وجود آمد و فکر می کنم علت خوب نشدن خروجی های نهایی همین بود. من بعد از ناامیدی کاملم از به نتیجه رسیدن آن ورکشاپ، تصمیم گفتم فیلمم را به جشنواره ها بفرستم. این را به نگار اسکندفر اعلام کرد و او هم گفت بفرست.
*در واقع مستند شما شد فیلمی که سوژه اش را خودتان پیدا کرده بودید و فیلمبرداری و تدوینش را هم خودتان انجام داده بودید.
-و هم از نظر ذهنی و هم مالی واقعا برایش هزینه کرده بودم. شروع کردم به ارسال فیلم به جشنواره های داخلی. فیلم ابتدا به جشنواره شیراز رفت و آنجا جایزه ویژه هیأت داوران را گرفت و بعد به شصتمین جشنواره منطقه ای همدان راه پیدا کرد که نامزد بهترین پژوهش شد. بعد از این جشنواره منطقه ای یکروز خانمی از مؤسسه بامداد با من تماس گرفت. گفت خانم مسیح زاده شما دارید مستندتان را پخش میکنید؟ گفتم بله. گفت میدانستید مستندهای آن ورکشاپ تدوین شده و فیلم شما هم اپیزود اول است؟ با تعجب گفتم واقعا؟ گفت بله. ولی دست خودتان است. اگر میخواهید به پخشش ادامه بدهید، به ما اعلام کنید تا فیلم را از توی این پکیج بیرون بیاوریم. فکرهایتان را بکنید و به ما خبر بدهید. گفتم خانم فکر کردن نمیخواهد. من همین الان موافقتم را اعلام میکنم. پرسیدم اسم آقای فرهادی در تیتراژ میخورد؟ گفتند بله. در همین مکالمه وقتی صحبت از پخش فیلم شد من گفتم فیلمم را در داخل به نام «دو سر برد، دو سر باخت» و در خارج با نام «پرده چهارم» دارم نمایش میدهم. چون فیلم در یک جشنواره ایتالیایی پذیرفته شده بود که بعد از این تماس ایمیل زدم و از آن جشنواره انصراف دادم.
*تا قبل از این که جلوتر برویم، لطفاً بگویید این ماجرای نبودن اسم اصغر فرهادی در تیتراژ مستندها چیست؟ چون ظاهرا تبدیل به اتهامی متوجه شما شده و با این که قصد ندارم در این مصاحبه نظر خودم را دخالت دهم اما نمیفهمم یک فیلمساز جوان امکان استفاده از اسم فرهادی را در تیتراژ نخستین فیلمش داشته باشد و از آن صرفنظر کند. بالاخره خیلی راه را مقابل فیلم باز میکند.
-بدون تعارف آقای فرهادی از کیفیت فیلمها راضی نبودند. و من در این مورد کاملاً درکشان میکنم و به ایشان حق میدهم. ایشان گفتند اسم شما میخورد کارگردان، اما اسمی از من نیست. یکی از بچه ها پرسید آیا میتوانیم در با تشکرها اسم شما را بیاوریم؟ ایشان گفت نه. جمله شان این بود که یک پسری که قبلا شاگرد من بوده در انتهای فیلم اسم من را بزرگتر از فیلمش زده و من خیلی از این بابت ناراحت شدم. شما هم نزنید. خب ما هم نتیجه گرفتیم نباید بزنیم. وگرنه واقعا راه را برای فیلمها باز میکرد. درست میگویید.
*برگردیم به ماجرای تماس مؤسسه بامداد. مصاحبه برخلاف روایت سرراست فیلمهای فرهادی دارد پر از فلاشبک و فلاش فورواد میشود!
-بله خیلی قصه در قصه است! این را هم بگویم که من کاملا ساکن تهران شده بودم. بعد از آن تماس، خوشحال و امیدوار دو سه بار به مؤسسه بامداد رفتم تا با آقای فرهادی صحبت کنم. منشی آنجا به من گفت چون شاگرد آقای فرهادی نیستی، نمیتوانی نزد ایشان بروی. ایشان سرشان شلوغ است. خب دوباره امیدی در دلم روشن شده بود، از خود مؤسسه هم با من تماس گرفته بودند…
*ولی راهتان نداده بودند که با فرهادی صحبت کنید. بالاخره سازندگان مستندی که دارد زیر نظر آقای فرهادی تدوین میشود، نباید بتوانند ایشان را ببینند؟ راستش این که دوباره رفته اید و سر کلاسهای اصغر فرهادی نشسته اید کمی برای من عجیب است.
-میدانم میخواهید چه نتیجه ای بگیرید. ببینید من خیلی به آقای فرهادی و سینمایشان اعتقاد داشتم. دو تا از فیلمهای ایشان برای من فیلمهای مهمی هستند. تصویری که آن زمان از ایشان در ذهن داشتم، خیلی بزرگ و محترم است. بعد هم من یک فیلمساز جوان در ابتدای مسیرم و او اصغر فرهادیست. پس دوباره به کلاسشان رفتم. به ویژه که کلاس هم فیلمنامه نویسی بود و با خودم گفتم این تخصص فرهادیست. آن قبلی مستندسازی بود. ولی یادم می آید وقتی به یکی از همکلاسی هایم در آن ورکشاپ پرماجرا گفتم بیا باهم برویم، گفت مگر آنجا چی یاد گرفتیم که اینجا بخواهیم یاد بگیریم؟ به هرحال من هفت و نیم میلیون تومان دادم و در این کلاسها ثبت نام کردم و رفتار آقای فرهادی در جلسه اول مطمئنم کرد که اشتباه نکرده ام. ایشان تا من را دید، گفت: «به به … آزاده… مستندساز شیرازی…» بعد رو کرد به بچه ها و گفت آزاده از شیراز می آد و… » من خیلی خوشحال شدم که آقای فرهادی من را به یاد داشت. پنج سال گذشته بود. ایشان در این فاصله مدتی طولانی به خارج از کشور رفته بود، آنجا فیلم ساخته بود… این برایم معنادار بود و با خودم گفتم مستند دارد تکمیل میشود. همه چیز هم خوب بود تا جلسه هفتم که خانم فریده شفیعی – منشی آموزشگاه- گفت جلسه هشتم که می آیی اگر باقیمانده شهریه ات را ندهی، نمیتوانی سر کلاس بروی. خب من هم چندباری دیده بودم از ورود بچه هایی که باقی شهریه شان را نمیدادند یا آن جلسه نیاورده بودند به کلاس جلوگیری شده بود و نمیخواستم این اتفاق برای من هم بیفتد. دومیلیون باقی مانده را جلسه بعد یعنی جلسه هشتم بردم. وقتی رفتم موبایل را تحویل بدهم و سر کلاس بروم، خانم شفیعی گفتند اول بیا تسویه کن. با او به طبقه دوم و بخش امور مالی رفتم. بعد از پرداخت پول و انجام تسویه خانم شفیعی گفتند بعد از کلاس آقای فرهادی با تو کار دارد. رفتم سر کلاس و حتی یادم هست در آنتراکت دوباره خانم شفیعی آمد من را پیدا کرد و گفت بعد از کلاس جایی نروی. کلاس تمام شد. فقط من و آقای فرهادی و خانم شفیعی به طبقه دوم رفتیم. خانم شفیعی هم پشت سر ما داخل شد و در را بست. قفل نکرد ولی بست. آنجا دیدم خانم بخت آور هم انتهای سالن نشسته و در یکساعت و نیمی که من آنجا بودم اصلاً تکان نخورد. این را بدون هیچ اغراقی می گویم.
*خب فکر میکنم رسیده ایم به آن بخش گرفتن آن رضایت نامه معروف. پس آن دو شاهدی که وکیل آقای فرهادی گفته در این جلسه حاضر بوده اند، همسر اصغر فرهادی و منشی موسسه «بامداد»اند. درست است؟
*بله بله. البته در این مدت که پیرو شکایت آقای فرهادی به دادسرا رفته ام، فهمیده ام شاهد از لحاظ قانونی یعنی کسی که زیر برگه را امضا کرده باشد. نه این که دونفر همینطوری آنجا باشند. ولی به هر حال دو شاهد مورد ادعا این دونفر بوده اند. آقای فرهادی روی مبل کنار پنجره نشست. من هم روی یک صندلی که میزی مقابلش بود کنار آقای فرهادی. خانم بخت آور هم که انتهای اتاق و فریده شفیعی با یک دسته برگ A۴ در دست نشسته روبروی من. آقای فرهادی شروع به صحبت کرد که چه خبر از شیراز و هنوز میری و می آی و… گفتم نه دیگر ساکن شده ام. گفت ای بابا. ما خیلی سفر داریم به شیراز. توی این فکر بودیم که تو هم بیایی. چون من دارم توی شیراز یه فیلم میسازم به نام قهرمان. توی این فکر بودم که تو هم توی فیلم بازی کنی. یادمه توی فیلم خودت وقتی جلوی دوربین می اومدی لهجه شیرازی خوبی داشتی.
من استرس گرفتم و متحیر شدم. من را چه به بازی! گفتم آقای فرهادی من اصلاً بازیگر نیستم. علاقه و استعدادی هم ندارم. علاقه من کارگردانیست. خیلی دلم می خواهد کنار شما باشم و از شما یاد بگیرم. پرسید خب چکارها کردی؟ از فیلمهایی که ساختم گفتم و اشاره کردم که فیلمی که فیلمبردارش محمود کلاری بود منشی صحنه بودم. گفت چقدر خوب. پس میتوانی منشی صحنه هم باشی. بعد از من پرسید شیراز را چقدر میشناسی؟ گفتم من شیرازی ام. همه جایش را میشناسم. پرسید مکانهای تاریخی؟ رستورانها؟ … گفتم همه جا. حتی جاهایی را سراغ دارم که توریستها را نمیبرند اما خیلی مهم و جذاب اند. آقای فرهادی گفت پس توی همین جلسه شماره ملی ات را میگیریم که برایت بلیت هواپیما بگیریم و هفته بعد با گروه ما به شیراز بیایی. حین همین صحبتها آقای فرهادی اشاره ای کرد به فریده شفیعی که در تمام آن ساعت مثل یک ربات روبروی من بی حرکت نشسته بود. با این اشاره شفیعی آمد بالای سرم ایستاد و دو برگه روی میز مقابلم گذاشت. روی یکی متنی نوشته شده بود و دیگری سفید بود. آقای فرهادی گفت تا اینجا هستی متنی که روی آن کاغذ نوشته شده را به خط خودت روی این کاغذ بنویس. یک نگاه به متن کردم. تقریباً این بود: «اینجانب آزاده مسیح زاده فرزند… به شماره ملی… در صحت و سلامت عقل و اراده اعلام میدارم مستند … بر اساس طرح و ایده ای از آقای فرهادی می باشد.» این عین جمله نیست ولی خیلی نزدیک است. و این به خاطرم مانده بود. گرچه اخیراً کاغذ را توی دادگاه دیدم. خودم که نسخه ای از آن نداشتم. یعنی کلاً یک نسخه بود که نزد آقای فرهادی ماند. خواندم و استرس گرفتم. انگار نفسم پس رفت. سرم را بالا آوردم و گفتم آقای فرهادی میشود راجع به این صحبت کنیم؟ ایشان گفت حالا امضا کن و شماره ملی ات را هم صحیح بنویس که برایت بلیط هواپیما بگیریم، باهم میرویم شیراز و درباره اش صحبت میکنیم. من هی میگفتم آقای فرهادی…میخواستم یکجوری با روی خوش از زیرش در بروم. میخواستم بگویم ایده مال خودم است. خودم این مستند را ساخته ام. این طرح اصلاً جزو مواردی که شما سر کلاس آوردید نبود. (که تازه آنها هم طبق بیانیه اخیر کارنامه نمیتواند متعلق به استاد باشد.) آقای فرهادی هی مصرانه میگفت امضا کن. بعد هم پرسید: «فیلمت رو با چه اسمی فرستادی به جشنواره هایی جایزه گرفت؟» گفتم «دوسر برد، دو سر باخت». گفت همان را بنویس. یادم آمد در تماس تلفنی ای که از مؤسسه بامداد با من گرفته شده بود، گفته بودم فیلم را در خارج به نام پرده چهارم نمایش داده ام. در طول آن لحظات این احساس را داشتم که آقای فرهادی دارد مالکیت فیلم من را می گیرد.
*گفتید فرهادی از ساخت فیلم بعدی اش در شیراز گفته. بعد هم خواسته از شما رضایتنامه بگیرد. از ذهنتان نگذشت که فیلمی که دارد میسازد، ربطی به مستند شما دارد؟
-چرا گذشت و حتی از ایشان پرسیدم آقای فرهادی فیلم قهرمان ربطی به مستند من دارد؟ ایشان گفت راستی گفتی فیلمت. بیار ببینمش. من با چشمان باز از تعجب گفتم بیارم ببینید؟ تمام راشها و سه نسخه تدوینی دست شماست و ظاهراً فیلمها اینجا دارند تدوین میشوند. ایشان گفتند اصلا نیاور. نمیخواهم هیچ پلان یا هیچ بخشی از خط داستانی قهرمان مثل فیلم تو بشود. من فیلمنامه را سه سال پیش نوشته ام. گفتم من مستند را پنج سال پیش ساختم و به شما نشان دادم. ایشان هم گفت فیلمنامه را خیلی سال پیش نوشته ام. من سریع به فریده شفیعی نگاه کردم که یعنی دیدی آقای فرهادی حرفش را عوض کرد؟ ولی او همانطور بی تحرک آنجا ایستاده بود. من هی میخواستم امضا نکنم. ناگهان آقای فرهادی برخاست و گفت آزاده من از ساعت ۶ تا الان سرپا ایستادم و دارم درس میدم. نمیدانم برای یک امضای به این سادگی چرا وقت سه نفر را گرفته ای؟ ما هرسه تا خسته هستیم. خودت هم خسته ای. من هنوز شام نخورده ام. این را امضا بکن و همگی برویم. گفتم آقای فرهادی من اگر امضا بکنم، بعد درباره اش حرف میزنیم؟ گفته بله حرف میزنیم. من شروع کردم به نوشتن متن و از استرس مدام اشتباه مینوشتم. سه بار کاغذ خراب کردم و شفیعی سریع کاغذ جدید میگذاشت جلویم. کاغذ سوم را که گذاشت، فرهادی گفت داری اسراف میکنی. چقدر کاغذ مصرف میکنی؟ گفتم چشم. و نوشتم. ولی گفتم آقای فرهادی ما حتماً باید در این باره صحبت کنیم. گفت باشه. فریده شفیعی هم سریع گفت لطفاً بفرمایید بیرون آقای فرهادی خسته هستند. دو دقیقه بعد من دم در مؤسسه روی زمین نشستم و گریه کردم. و یکی اتفاقا یکی از همکلاسی هایم آنجا بود با ماشینش من را به تجریش رساند و من دوباره در ماشینش زدم زیرگریه و تمام ماجرا را برایش تعریف کردم.
*اخیراً آقای فرهادی بابت این روایت از شما شکایت دومی ثبت کرده است.
-بله متأسفانه.
*خب شما بعد از این ماجرا چه کردید؟
-آن شب را تا صبح بیدار ماندم. واقعاً خوابم نبرد. روز بعد رفتم نزد خانم اسکندرفر. به او گفتم آقای فرهادی در این شرایط از من امضا گرفته است. خانم اسکندرفر گفت برو با فرهادی حرف بزن. یک هفته را با همین شرایط روحی و بیخوابی گذراندم. هفته بعد با مؤسسه تماس گرفتم که با آقای فرهادی کار دارم. گفتند قبل از کلاس بیا. ساعت پنج و نیم به آموزشگاه رفتم. آقای فرهادی در اتاش تنها نشسته بود و داشت سیگار میکشید. رفتم جلو و سلام کردم و گفتم آقای فرهادی آمده ام راجع به آن امضا صحبت کنم. گفت خب؟ گفتم ایده مال من است خودم سوژه را به کلا آوردم. گفت خب؟ گفتم پس قبول دارید؟ گفت آره. گفتم: خب بیایید درستش کنیم. آقای فرهادی گفت: «ببین آزاده عزیز، من یک چیزی میگویم. از من تشکر میکنی و میروی. از این به بعد هروقت کاغذی را جلویت گذاشتند، بدون نشان دادن به وکیلت امضایش نکن تا استرس نگیری. من الان که نگاهت میکنم حس میکنم برای فیلم هم مناسب نیستی. زیر چشمات گود افتاده و معلومه نخوابیدی. این چه وضعیتیه؟» با بغضم که داشت میترکید گفتم: «آقای فرهادی قهرمان ربطی به مستند من داره؟» آقای فرهادی عصبانی شد و گفت: «به تو گفتم این فیم ربطی نخواهد داشت.» من کاملا حس کردم پشت پایم خالی شد. گفتم: «آقای فرهادی میتونم بشینم؟» گفت بشین. من واقعا روی صندلی فرو ریختم. اشکم سرازیر شد. آقای فرهادی هم سیگارش را تمام کرد و بلند شد و رفت. دو جلسه دیگر سر کلاس آقای فرهادی نشستم. هی میگفتم آقای فرهادی با من تماس نگرفتید. میگفت تماس میگیریم. خب در آن جلسه بحث سفر به شیراز و حضور در گروه کارگردانی هم مطرح شده بود و راستش برای من مهمتر این بود که بتوانم گوشه ای از این کار باشم یا یک جوری بفهمم این فیلم درباره چیست.
*موقعیت پیچیده ای داشته اید.
*در نهایت کلاس تمام شد و شما شیراز نرفتید؟
-بله. خب من به عنوان پخش کننده هم فعالیت دارم. بهمن ۹۸ فیلم «اسب سفید بالدار» را در جشنواره برلین و پس از آن در رنگزبورگ «بچه خور» را داشتم که شرایط کرونا پیش آمد و پروازها لغو شد. چندماه آنجا ماندگار شدم. در تمام آن مدت موبایلم روشن بود شماره های ناشناس جواب میدادم که اگر آقای فرهادی یا کسی از طرف ایشان تماس گرفت، بی پاسخ نماند.
از دوستان شیرازی ام هم خواسته بودم که اگر آقای فرهادی برای فیلمسازی به شیراز آمد، به من خبر بدهند. خلاصه من در آلمان بودم که از شیراز با من تماس گرفتند که فیلمبرداری قهرمان شروع شد. نمیتوانم به شما بگویم با چه وضعیتی خودم را از آلمان به ایران رساندم، چطور حتی وارد خانه ام در تهران نشدم و فقط دیدم انبوهی خاک روی وسایل نشسته و چمدان را گذاشتم و یک کوله پشتی برداشتم و راهی شیراز شدم. ظهر به شیراز رسیم. مادر سفره ناهار انداخته بود. از مادرم خواهش کردم من را به خیابان قصرالدشت برسان. آدرسی که بچه ها داده بودند مدرسه مهرآیین بود در خیابان قصرالدشت.
*کدام سکانسهای فیلم را در این لوکیشن گرفته اند؟
-فکر میکنم آن سکانس رضایت گرفتن از تنابنده را در فضای داخلی اش میگرفتند. و حدس میزنم برای آن بخش های گفتاردرمانی هم از بخش دیگری از آن لوکیشن استفاده شده بود. اما اخیرا که به مدرسه سر زده ام متوجه شدم کلا تیم آنجا ساکن بودند. خلاصه وارد مدرسه مهرآیین شدم. خانمی آنجا جزء عوامل بود و آمد و خودم را معرفی کردم. گفتم آزاده مسیح زاده هستم با آقای فرهادی کار دارم. این خانم رفت و آمد و گفت آقای فرهادی شما را نمیشناسد. با تعجب گفتم من را نمی شناسد؟ اسمم را درست گفتید؟ خانم دوباره رفت و اینبار با دستیار آقای فرهادی، آقای خنکال آمد. ایشان گفت آقای فرهادی میگویند شما را نمیشناسند اما اگر کاری دارید بفرمایید. من عصبانی شدم. و البته دیدم این دونفر خیلی سریع به داخل ساختمان میروند و می آیند. حدس زدم آقای فرهادی همین نزدیک است. شاید مثلاً پشت همین دریست که در چند متری ماست و این خانم و آقا از آنجا وارد شدند و زود برگشتند.
با صدایی کمی بلند گفتم: «آقای فرهادی من آزاده مسیح زاده هستم. مستندساز شیرازی. مستند دو سر برد، دو سر باخت. من رو نمیشناسید؟» وحید صداقت از ساختمان بیرون آمد. گفت: «سلام آزاده. اینجا چکار میکنی؟ آدرس اینجا رو کی به تو داده؟» گفتم من بچه شیرازم. معلومه اینجا رو پیدا میکنم. و پرسیدم «وحید آقای فرهادی من رو نمیشناسه؟» گفت «چرا بابا. میشناسه. اتفاقاً صدات رو شنید و به من گفت برو ببین آزاده چیکار داره.» گفتم: «میتونم آقای فرهادی رو ببینم؟» وحید گفت «تا دو هفته بعد سرش خیلی شلوغه.»
دیدم بهتر است هی دور حرف نچرخم. وحید را کنار کشیدم پرسیدم وحید این فیلمی که آقای فرهادی داره میسازه، ربطی به مستند من داره؟ وحید صداقت با حالتی که انگار تلاش میکرد چیزهایی یادش بیاید پرسید مستندت چی بود؟ خب این جمله خیلی برخورنده بود. مستند من در ورکشاپی ساخته شده که در جلسه آخرش آقای فرهادی گفته وحید صداقت فیلمها را تدوین میکند. راشها دستش بود و اصلا بالاخره خودش در آن ورک شاپ بود. گفتم وحید واقعا یادت نمی آید؟ برایش گفتم زندانی شیرازی و پیدا کردن پول و … گفت آها آره کامل یادم اومد. والله من اصلاً از قصه قهرمان خبر ندارم. و آرام اشاره به آقای خنکال کرد و گفت حتی دستیار هم فیلمنامه ندارد.
دیدم خب دیگر حرفی نمانده. چه بگویم؟ فرهادی کارگردان است و نخواسته من در گروهش باشم. اصلا منصرف شده. حق مسلمش است. دوباره آن میل مبهم برای راضی کردن خودم به سراغم آمد شاید چون راه دیگری نداشتم. به خودم گفتم شاید کلش اشتباه باشد. اینجا هم که لوکیشن مدرسه است. در فیلم من و داستان من که مدرسه ای نیست. واقعا دلم میخواست این گره ذهنی یک شکلی باز میشد و من به زندگی روتینم برمیگشتم. ولی دائم اتفاقاتی می افتاد که نمیگذاشت آرام بگیرم. مثلا رفتار وحید که گفت مستندت را یادم نمی آید پشت ذهنم ماند. اگر درجا میگفت آره یادمه و نه این فیلم ربطی نداره، شاید آرام میشدم. به هرحال من به تهران برگشتم تا کار و زندگی را از سر بگیرم. اما خبرهای قهرمان را دنبال میکردم. یک هفته بعد خبر خواندم که امیر جدیدی در قهرمان نقش زندانیای را بازی میکند که یک کیف پر از سکه پیدا کرده است…
*نمیخواهم به مصاحبه سمت و سوی سوزناک بدهم ولی واکنشتان بعد از خواندن این خبر چه بود؟
-بگذارید نکته ای کلی تر از واکنش لحظه ای را بگویم؛ من هرگز و هرگز نفهمیدم چرا فرهادی در طول این ماجرا این مسیر سخت سرشار از پنهانکاری را برای ساختن فیلم براساس مستند من انتخاب کرد. من هنرجوی او بودم و معتقد به او. معتقد به استادی که دو اسکار و انبوهی جایزه و جایگاه مهم جهانی دارد. اگر چنین فیلمسازی با هنرجویش جلسه میگذاشت و به او میگفت از ایده و داستان مستندت خوشم آمده و میخواهم براساس آن یک فیلم داستانی بسازم، واقعا چقدر امکان داشت هنرجو در چنان رابطه و در مقابل چنان استادی بگوید حق این کار را ندارید. باور کنید من میگفتم این چشمم از اون چشمم خوشحالتر. چه افتخاری بزرگتر از این؟ حتی اگر میگفت این هم بین خودمون باشه، باز هم قبول میکردم. واقعا نمیدانم چرا فرهادی فکر کرد اگر من را از خودش دور کند، دیگر مشکلی نیست. چرا به این فکر نکرد که این فیلم در دو جشنواره داخلی به نمایش درآمده و کسانی آن را دیده اند. دقیقاً هم بحث شباهت قهرمان به مستند دو سر برد، دو سر باخت از همینجا درآمد. اردیبهشت امسال که ممنتو سیپناپس فیلم را منتشر کرد، من بیدار شدم و دیدم دایرکتم پر شده از پیام. یکی دوتا از پیامها متعلق به بچه های کلاس بود ولی اکثرشان دوستان شیرازی و بچه های همدان بودند که ترجمه فارسی سیناپس را که بانی فیلم منتشر کرده بود، برایم ارسال کرده و پرسیده بودند این فیلم تو نیست؟ نکته ای که به نظرم آقای فرهادی و گروهی از هوادارانشان در انتقاد از من متوجه نیستند این است که در ایجاد این وضعیت من واقعا نقشی نداشتم. من تا این لحظه که با شما صحبت میکنم کلا در دو کلاب هاوس چند جمله گفته ام. نه متنی نوشته ام و نه حرفی زده ام. این موج بعد از انتشار سیناپس از سوی کسانی که مستند را دیده بودند راه افتاد. آنها هیچ منفعتی نداشتند. فقط مستند را دیده بودند و با خواندن سیناپس برایشان سوألی ایجاد شده بود. از من میپرسیدند فرهادی با تو قرارداد بسته؟ این پرسش ها را که من توی ذهنشان نکاشته بودم.
*رسیدیم به آن مرحله ای که دیگر احساس میکردیم یک اتفاقی دارد می افتد و این فیلم فرهادی حاشیه هایی دارد. تعداد استوریها هم زیاد بود. طوری که تبدیل به موضوع بحث میشد. شما که در کن نبودید؟
-نه ولی در کن افرادی را میشناختم. چون قبلاً در بازار حضور داشتم. میدانستم فیلم ساعت دو و بیست دقیقه سیزده جولای به نمایش درخواهد آمد. با پنج نفر که چهارتایشان خارجی بودند هماهنگ کردم و ازشان خواستم فیلم را ببینند و پلان پلان برایم تعریف کنند. که همگی همان شب یا فردایش تماس گرفتند و قهرمان را تا آنجا که حافظه شان یاری میکرد تعریف کردند. دوست ایرانی برایم یک ویس فرستاد و فیلم را تعریف کرد. و بعدا برای یکی از آنها لینک مستندم را هم فرستادم که آن دوست خارجی برایم یک ایمیل فرستاد و میزان شباهتها و تفاوتها را گفت. من از کنار هم گذاشتن نظرهای این پنج نفر فهمیدم شباهت بسیار زیادی بین این دو فیلم وجود دارد. البته این نتیجه ای بود که در ذهنم به آن رسیدم و نه جایی گفتم و نه نوشتمش. و باید فیلم را شخصا میدیدم تا مطمئن میشدم. در همین احوال بودم که اولین استوری با هشتگ قهرمان که اسم من هم در آن تگ شده بود، از راه رسید. من سریع برای ثمین مهاجرانی (روابط عمومی فیلم) پیام گذاشتم که آزاده مسیح زاده هستم و ایمیل آقای فرهادی را میخواهم. ایشان جوابم را نداد. نمیدانستم چطور باید با آقای فرهادی تماس بگیرم. میخواستم با ایشان صحبت کنم. دیگر کم کم استوریهای بیشتر از راه رسید. پیج من آن زمان کلا سه هزار فالوئر داشت. در طول مدتی که در اینستاگرام بودم شاید سر جمع ده تا استوری نگذاشته بودم. حالا یکی از دلخوریها که بعد به اتهامات تبدیل شد این بود که چرا استوریها را در صفحه ام منعکس کرده ام. تازه آنچه باز نشر دادم، یک سوم استوریها بود. در تعدادی از آنها کلمات ناشایست یا مواردی مثل کپی کاری و سرقت آمده بود که چون با راهنمایی وکیلم فهمیده بودم اینها بار حقوقی دارند، نشرشان ندادم. بحث بالا گرفته بود. دو شب قبل از اختتامیه چندتا از دوستان به من خبر دادند که در کلاب هاوس اتاقی تشکیل شده و وحید صداقت دارد میگوید آزاده دروغگو ست. این اولین جایی بود که رفتم و صحبت کردم.
*انقدر در طول مصاحبه گفته اید قصد داشتم با اصغر فرهادی صحبت کنم اما پیدایش نکردم که راستش من کمی خسته شدم! بالاخره کی موفق شدید اصغر فرهادی را ببینید؟
-در جلسه دومی که با آقای منوچهر شاهسواری داشتیم. در نخستین جلسه وکیل آقای فرهادی آمد. من هم برای برگزاری جلسه درخواستی نداده بودم. از خانه سینما تماس گرفتد که فلان روز بیایید. ظاهراً آقای شاهسواری خودشان خبر را شنیده بودند و میخواستند با برگزاری یک جلسه ببینید ماجرا چیست و اگر شد حلش کنند. من در آن جلسه و در مواجهه با مدل استدلالهای وکیل آقای فرهادی فهمیدم این شکلی به نتیجه نخواهیم رسید. یکی از ادعاهای ایشان این بود که زمانی که من آن امضا را در بامداد از من گرفته اند اصلا آقای فرهادی در اتاق حضور نداشته است! به آقای شاهسواری گفتم من میخواهم آقای فرهادی را شخصا ببینم. گفتند هماهنگ میکنم. فردای روزی که این جلسه برگزار شد، خبر رسید که قهرمان به اسکار معرفی شده است. شبش برای بررسی ماجرای معرفی فیلم به اسکار، در کلاب هاوس اتاقی تشکیل شد. در آن اتاق فریده شفیعی تأیید کرد که در آن شب گرفتن رضایتنامه هم خودش و هم آقای فرهادی آنجا بوده است. فردایش از خانه سینما تماس گرفتند که روز شنبه برای جلسه با آقای فرهادی بیایید. این تاریخ یکم آبان است.
*فیلم هم پنجم آبان اکران شد.
-بله دقیقا. من واقعا با خوشحالی به خانه سینما رفتم. بالاخره قرار بود اصغر فرهادی را ببینم و حس میکردم این که خود فرهادی قدم پیش گذاشته، میخواهد ماجرا را حل کند. من با وکیلم رفتم. آقای فرهادی با وکیلشان و با دونفر از بچه های ورکشاپ آمدند. آقای شاهسواری هم که بود…
*خب چه شد؟
-اینجا قسمتی است که هنوز صحبت درباره آن برایم راحت نیست. آقای فرهادی برای جنگیدن آمده بود. هیچ نشانی از سازگاری در رفتارش نبود. ایشان میگفت تو فیلم قهرمان را که ببینی خجالت میکشی که چنین ادعایی کرده ای. من خیلی شرمسارم که چنین شاگردی دارم. تو دچار توهمی. و بعد ماجرا را این شکلی روایت کرد که ایشان یعنی آقای فرهادی قصه قهرمان را برای من تعریف کرده و بعد من با خوشحالی رضایتنامه را امضا کرده ام. شما بگویید، واقعا چرا فرهادی باید قصه فیلم بعدی اش را برای یک هنرجو تعریف کند؟ بعد هم گفت این ورکشاپ متعلق به من بوده. پس فیلمهایی هم که شماها ساخته اید مال من است و من آنها را به شما هدیه داده ام. همین استدلالهای عجیب و غریبی که در روزهای بعد زیاد شنیده شد. در آن جلسه بغضم شکست و به آقای فرهادی گفتم آقای فرهادی شما نمیدانید در ذهن من چه شخصیت بزرگی دارید خودتان را اینجوری در ذهنم نشکنید آقای فرهادی. خب اگر فیلمها هدیه شما به ما بوده چرا بابتش ازمن رضایتنامه گرفته اید؟ آن دو هنرجوی سابق هم آمده بودند که بگویند این ایده را آقای فرهادی به من داده. من گفتم اصلاً بیایید تصور کنیم فرض شما درست (یادم هست اینجا منوچهر شاهسورای گفت نه شما فرض خودت را بگو. فرضی را که خودت درست میدانی. گفتم نه آقای شاهسواری بیایید تصور کنیم همین درست است.) خب ما برای این کلاسها شهریه داده ایم. خودمان برای ساختن سوژه تحقیق کرده ایم و هزینه تولید و پس تولید از چیب خود داده ایم. خودمان دوربین کاشته ایم. تدوین کرده ایم. یعنی حتی فیلمهای بقیه بچه ها هم که بر اساس ایده هایی که روز اول آقای فرهادی سر کلاس آورد، متعلق به ایشان نیست.
*این خیلی استدلال خطرناکی بود. متأسفانه تعدادی از اهل رسانه هم تکرارش میکردند. هنرجویان زیادی نگران شده بودند که داستان کوتاهی که دارد در فلان کارگاه ادبی مینویسند یا فیلم کوتاهی که در بهمان کلاس سینمایی میسازند، متعلق به استادشان است و او میتواند آن را به نام خودش – ولو با اعمال تغییراتی- منتشر کند! هیچ یک از انبوه هنرمندانی هم که اهل تدریس هستند، این استدلال را تأیید نکرد.
-من فکر میکنم آقای فرهادی واقعاً نمیدانست. یعنی این جهل واقعا وجود داشت. حتی همکلاسیهای من به عنوان هنرجو از حقوق خودشان آگاه نبودند. به همین علت آقای فرهادی به من گفت باید ثابت کنی این مستند متعلق به خودت است. من هم پیرو همین ماجرا از انجمن مستندسازان و خانم اسکندرفر خواستم این موضوع را توضیح بدهند. یادم هست در انجمن مستندسازان تعجب کرده بودند که امری چنین بدیهی را چرا باید توضیح دهند. به هرحال جلسه پرتنشی بود. در انتهایش آقای فرهادی گفت من مطمئن نیستم تو نروی مصاحبه کنی. و کاغذی آورد که همه متعهد بشویم تا دو هفته از صحبتهای طرح شده در آن جلسه چیزی نگوییم. البته اول فقط میخواست من امضا کنم و تعهد بدهم که ناراحت شدم و خواستم که همه امضا کنند.
*حالا چرا آقای فرهادی انقدر دوست دارد از شما متن و امضا بگیرد؟! و جدا از شوخی در آن دو هفته مگر قرار بود چه اتفاقی بیفتد؟
-باور کنید نمیدانم. حدس خودم این است که چهار روز بعدش فیلم میخواست اکران شود و از آن طرف کمپینهای تبلیغاتی فیلم راه می افتادند و شاید آقای فرهادی نگران بود که من فیلم را ببینم و بروم کاری بکنم و حرفی بزنم. البته این فقط حدسم من است. تا یادم نرفته بگویم در آن جلسه ایشان گفت اگر بخواهی فیلمت را منتشر بکنی، باید بنویسی بر اساس طرح و ایدهای از اصغر فرهادی. وگرنه من از تو شکایت میکنم.
*مگر نگفتید خود او در انتهای ورکشاپ گفته بود حق ندارید اسمش را بزنید؟
-بله. چه بگویم. میگفت بعد از دادن رضایتنامه باید اسم من را بزنی. در کل جلسه خوبی نبود. خیلی چیزها در وجود من برای همیشه از بین رفت و تصویر کسی در ذهنم شکست که فکر نمیکردم شکستنی باشد. ولی یک اعتراف بکنم؛ با آن صحبت فرهادی ایده انتشار فیلم در ذهنم جرقه زد. یعنی اصلا فکرم سمت منتشر کردن فیلم نرفته بود. مدتی فکر کردم و دیدم راهی ندارم جز این که قضاوت را به منتقدان و افکار عمومی بسپارم.
* خب فکر میکنم همه چیز گفته شد و دست کم من پاسخ پرسشهایم را گرفتم. شاید بد نباشد درباره اکران آنلاین چندروزه فیلم در یک پلتفرم و بعد حذف ناگهانی آن هم توضیحی بدهید.
-از پلتفرم با من تماس گرفتند و گفتند مشتاقیم فیلم را اکران کنیم. من هم خیلی خوشحال شدم. توافق کردیم فیلم را گذاشتند و بازدیدهایش هم بالا بود. اما از همان زمان چند وبسایت شروع به انتشار مطالب بسیار تند و بدی علیه فیلیمو کردند. و اصلا این پلتفرم را دشمن فرهادی نامیدند. خب من هم در اندازه خودم یک فیلمسازم و فیلمی ساخته ام و حق دارم اکرانش کنم. من هم دلم میخواهد فیلمم دیده شود. چهار روز بعد دوستانی تماس گرفتند که چرا نمیتوانیم فیلم را در فیلیمو ببینیم؟ با فیلیمو تماس گرفتم و گفتند توان تحمل این هم اتفاقات و اتهامات متوالی را ندارند. کاملاً درکشان کردم و بابت همان اکران چندروزه از آنها بسیار ممنونم. ولی دوران بدی بود. از همه نشریات و خبرگزاریها برای مصاحبه با من تماس میگرفتند اما به توصیه وکیلم صحبت نمیکردم و خودم هم حس میکردم هر کلمهای که از دهانم بیرون بیاید می تواند بهانه شکایت جدیدی بشود.
*خب آقای فرهادی از شما شکایت کرده و شما هم پس از مدتی متقابلاً از او شکایت کردید. ایشان اخیرا شکایت دومی از شما ثبت کرده. ظاهراً باز هم به عنوان نشر اکاذیب. فکر میکنم اجازه هم ندارید از پروسه رسیدگی در دادسرا چیزی بگویید ولی انگار همین شکایت کردنهای مداوم و متقابل هم دارد یک کلاف سردرگم دیگر میشود؟
-من در تمام این دو سال خواستار دیدن آقای فرهادی و صحبت با ایشان و مصالحه بودم. اصلا هرگز نمیخواستم از آقای فرهادی شکایت کنم. از ذهنم هم نمیگذشت که برای شکایت از آقای فرهادی به دادسرا بروم. بین ثبت شکایت ایشان از من و ثبت شکایت من از ایشان یکماه فاصله است. من در طول این یکماه به عنوان متهم به دادسرا رفتم. دیگر وارد فضای مشاوره های جدی حقوقی و تهیه دفاعیه و… شدم. در این مسیر دیدم با توجه به حقی که آشکارا از من نادیده گرفته شده و بابتش دارم چیزی هم بدهکار میشوم، چرا شکایت نکنم؟ چرا دائم در موضع دفاع باشم و آماج تهمت و اتهام؟ امیدوارم بالاخره در این مسیر به پاسخ پرسشی که مطرحش کردم، برسم. این که چرا اصغر فرهادی از ابتدا تا اینجا با من چنین مسیری را انتخاب کرد. چرا از من در آن شرایط امضا گرفت؟ چرا از بقیه این امضا را نگرفت؟ چرا بعد از پنج سال این امضا را گرفت؟ چرا مسیر مستقیم را با من طی نکرد؟ و خیلی چراهای دیگر که امیدوارم بتوانم آنها را در زمان مناسب مطرح کنم چون جنبه حقوقی دارند و به بررسی پرونده در دادسرا مربوط اند و فعلا اجازه طرحشان را ندارم.