آقای مجری: شما یه خاطره نداری تو زندگیت که توش “در” نباشه؟
فامیل دور: معلومه که هست… ما داشتیم میرفتیم مسافرت ؛ خسته شدیم گفتیم بریم تو این کاروانسرا بگیریم بخوابیم… گرفتیم خوابیدیم و صبح که اومدیم بیایم بیرون دیدیم اَی بابا… دیشب اومدن در این کاروانسرا رو دزدیدن بردن.
آقای مجری: باز که در گفتی که.
فامیل دور: بابا در نداشت دیگه… درشو برده بودن ما دیگه در ندیدیم. اولین جایی بود تو عمرم که در ندیدم… کجاش در داشت؟