کارگردانها وقتي پير ميشوند كارشان بهتر نميشود. معمولا بدترين فيلم كارگردانها وقتي ساخته ميشود كه ديگر پير شدهاند، يعني سه، چهار فيلم آخر.
وقتي يك فيلم بد بسازي تاثير سه فيلم خوبت را از بين ميبرد. نميخواهم يكي از اين كمديهاي مسخره، كارنامه من را خراب كند و مردم بگويند: هي اين بابا فكر ميكنه هنوز بيست سالشه
براي مصاحبه با تارانتينو به خانهاش در تپههاي لوس آنجلس كه مشرف به منطقه ولي است رفتم. كوئنتين نسبت به دفعه آخري كه از سوي مجله براي مصاحبه با او در سال 2003 ديده بودم بسيار بالغتر به نظر ميرسيد، خانهاش پر بود از يادگارهاي سينمايي؛ پوستر فيلمهاي عجيب و غريب كه اصلا انتظارش را نداريد؛ مثلا «بچهها نبايد با وسايل مرگبار بازي كنند». تارانتيتو اكنون چهل و نه سال دارد و آخرين فيلمش «جنگوي رهاشده» دوباره سروصدا به پا كرده است.
در فيلم «حرامزادههاي بيآبرو» هيتلر را توسط شكارچيان پوست سر نازيها به قتل رسانديد و حالا در «جنگوي رهاشده» برده آزادشدهيي را به يك جايزهبگير تبديل كرديد كه از ارباب سفيدپوست انتقام ميگيرد. هاليوود هميشه در حال بازيافت و تكرار قصههاي قديمي است از «آليس در سرزمين عجايب» گرفته تا «جادوگر شهر اوز». آيا شما هم در حال تغيير روند تاريخي به شكلي خلاقانه در فيلمهايتان هستيد كه در آنها قرباني، فرصت را در اختيار ميگيرد و شورش ميكند و همهچيز را به نفع خود مصادره ميكند؟
اين را كه چقدر خلاقانه است تماشاگر بايد بگويد اما به هر حال، بله، بخشي از اين كاري كه من ميكنم به اين علت است كه همه ميدانيم قرار است چه چيزي ببينيم. وقتي مينشيني تا فيلم ببيني از اول تا آخر آن را ميداني و به درستي ميتواني حدس بزني. اما هرچند وقت يك بار فيلمي پيدا ميشود كه از قانون از پيشنوشتهشده پيروي نميكند، اين وقتها از اينكه نميداني بعد چه اتفاقي ميافتد حس رهايي به شما دست ميدهد. بيشتر فيلمها خيلي اتفاقي دست به اين كار زدند درست مثل مشتي بوده كه در گارد مخالف به صورت شما بخورد، وقت ضربه خوردن اصلا به آن فكر نميكنيد اما بعد ميبينيد كه چقدر رها و آزادتان كرده است. وقتي داشتم به اين قصهها فكر ميكردم، گفتم خب، اگر بخواهم اينها را به شيوه خودم – خشن و سخت اما با پايان خوش – بگويم چه جوري از آب درخواهد آمد.
چه فيلمهايي باعث رسيدن اين ايده به ذهن شما شد؟
درباره «حرامزادههاي بيآبرو» فيلمي در سال 1942 ساخته شده به نام «هيتلر، مرده يا زنده»، اين فيلم درست در زماني ميگذرد كه امريكاييها وارد جنگ شدند. فرد پولداري به جايزهبگير پيشنهاد يك ميليون دلار در مقابل تحويل زنده يا مرده هيتلر ميدهد. سه گنگستر براي انجام اين كار پا پيش ميگذارند. پاچتر به برلين ميروند و به آنجايي كه هيتلر مخفي شده راه پيدا ميكنند. فيلم چرندي است كه از خيلي جدي بودن به سمت مسخرهبازي پيش ميرود و خيلي خندهدار است. وقتي گنگسترها هيتلر را پيدا ميكنند مثل سگ كتكش ميزنند خيلي مفرح است. اول ميگيرند و سبيلش را ميزنند و بعد لباسهايش را از تنش ميكنند و درست مثل يك آدم معمولياش ميكنند. وقتي سروكله سربازهاي نازي پيدا ميشود و هيتلر، كه حالا درست مثل يك آدم عادي شده، سعي ميكند به آنها حالي كند كه بابا اين من هستم: هيتلر. ولي آنها باور نميكنند و كتكش ميزنند. با خودم فكر كردم «واي خداي من چقدر هيجانانگيز است.»
وقتي تماشاگران به پايان «حرامزادههاي بيآبرو» رسيدند، واكنش اكثريت اين بود؛ يك لحظه صبر كن، واقعا تارانتينو اجازه دارد اينجوري تاريخ را عوض كند؟!
اين فكري نبود كه براساس آن بخواهم فيلمي بسازم. حتي فكرش هم درست لحظاتي قبل از نوشتن به سرم زد. كل يك روز را كار ميكردم و مينوشتم و بعد روي اين تمركز ميكردم كه فردا قرار است چه بنويسم. همينطور اين طرف و آن طرف پرسه ميزدم و موسيقي گوش ميكردم كه يكهو قلم رو قاپ زدم و روي يك تكه كاغذ سفيد نوشتم: «بزنيم پدرش رو در بياريم.» بعد آن تكه كاغذ را كنار تختم گذاشتم تا ببينم فردا صبح كه از خواب بيدار شدم و دوباره يك نگاهي به آن انداختم هنوز فكر خوبي به نظر ميرسد يا نه. صبح ديدم كه آره، هنوز خوبه، رفتم توي بالكن خانه و شروع به نوشتن كردم و «زدم پدرش رو درآوردم» (ميخندد) .
در فكر «جنگوي رهاشده» هم تاريخ و قصه را با هم آميختيد. آيا براي رسيدن به تصوير درستي از زندگي جنوبيها پيش از آغاز جنگهاي انفصال تحقيقاتي هم انجام داديد، مثلا مطالعات سينمايي يا تاريخي درباره آن دوره خاص؟
ميتوانيد يك كار تحقيقاتي انجام بدهيد و كلي از فيلمهاي مربوط به جنگ جهاني دوم را تماشا كنيد، اما اين كار هيچ چيز به شما نميدهد جز يك مشت كليشه و چيزهايي كه سر تا تهش را خودتان ميدانيد و باعث ميشود همين جور كه همه نگاه كردند دوباره شما به قضايا نگاه كنيد. همين. فقط چند تا فيلم مفيد و خوب درباره بردهها وجود دارد. اما براي خود من، اين فيلمي وسترن بود كه در جنوب اتفاق ميافتاد. چيزي كه برايم جالب بود وجه تجاري بردهداري بود: انسان به مثابه مايملكي غير از زمين و … اين قضيه چه جوري كار ميكرد؟ نرخش چقدر بود؟ هر آدمي به طور متوسط در ميسيسيپي چند تا برده داشت؟ بردهفروشها چطور كار ميكردند؟ بافت طبقاتي خانه و مزرعه اربابي چطور بود؟
ميشود منظور خودتان را روشنتر بگوييد؟
درباره «جنگوي رهاشده»، شخصيت لئوناردو ديكاپريو، كالوين كندي، صاحب يك مزرعه و خانه اربابي است، دويست و شصت هكتار زمين دارد. كسي است در مايههاي بوناز در سريال بن كاروايت (يك سريال وسترن امريكايي كه از دهه پنجاه تا هفتاد در شبكه NBC پخش ميشد) اما در جنوب. چنين آدمي درست مثل سلطاني است كه قلمرو و كشور خودش را دارد و آن را اداره ميكند. تمام سفيدپوستهاي بدبخت و بيچاره يا بردهها مال او هستند. هر چيزي كه ميشود ديد به او تعلق دارد. اين مجموعه عظيم به شكل خودبسندهيي مستقل است و دايم در حال درآمدزايي است. مزرعه پنبه باعث ميشود روي پايه خود بايستد. كالوين كاندي در اين مزرعه به دنيا آمده، يعني ديگر هيچ نيازي ندارد كه حتي به پول درآوردن و تجارت فكر كند، پول خودبهخود درميآيد و سرمايه را گسترش ميدهد. اين يكي از انحرافات عجيب و غريب جامعه اشرافي اروپايي است كه به امريكا هم رسيد. اين پسزمينهيي بود كه خيلي به درد داستان من ميخورد؛ اينكه كسي مثل كندي كه هيچ كاري براي انجام دادن ندارد چطور وقت ميگذراند.
وقتي فيلمهاي «جكي براون» و «داستانهاي عامهپسند» را ساختيد به خاطر استفاده از لغت «كاكا سياه» بسيار مورد انتقاد قرار گرفتيد اما در اين فيلم مثل ريگ از اين لغت استفاده ميشود. دوست داريد هميشه روي بشكه باروت بنشينيد؟
الان خودم را روي يك جعبه تي. ان. تي (T. N. T) تصور ميكنم. بايد فيلم ديده شود تا ببينيم چه كاره هستيم، تازه اگر كسي باشم كه به دنبال دردسر ميگردد آن وقت معلوم ميشود. من قصه را همين جوري تعريف ميكنم كه بلدم، آن را در قاب و چارچوب وسترن اسپاگتي قرار ميدهم و بعد عناصر ذاتي سوررئال دستمايه را پررنگتر ميكنم. وجوه اسطورهيي و اپرايي مضمون كه در نهايت كيفيت طنز تلخ و سياه را به دست ميدهد هم در كار من برجسته ميشود و البته خشونت و وحشت هم وجود دارد. همه اينها بخشي از وسترن اسپاگتي است اما من آن را در مقطعي از تاريخ قرار ميدهم كه بيشتر از اين نميتواند سوررئال، عجيب و غريب، خشن و بدون رحم و به شكل منحرفانهيي خندهدار و مسخره باشد، البته بايد از زاويه خاصي به آن نگاه كني. اين قضيه همين طور دست به دست ميشود.
در اصل ميخواستيد كه ويل اسميت نقش جنگو را بازي كند. چقدر به اينكه او را به دست بياوريد نزديك شديد؟
چند ساعتي را با هم گذرانديم، آخر هفتهيي در نيويورك بود و ويل اسميت داشت در مردان سياهپوش سه، بازي ميكرد. فيلمنامه را با هم خوانديم و دربارهاش صحبت كرديم. اوقات خوشي داشتم. آدم باحال و باهوشي بود. فكر ميكنم نصف قضيه بيشتر بهانهيي بود كه همديگر را ببينيم و با هم خوش بگذرانيم. آن موقع تازه نوشتن فيلمنامه را تمام كرده بودم. دوست داشتم دربارهاش با كسي كه هيچ موضعي از قبل دربارهاش ندارد حرف بزنم.
درباره فيلمنامه به شما چه گفت؟
خصوصي است. مسالهيي است بين من و ويل اسميت. اما هيچ چيز منفياي نگفت.
ويل اسميت الان يكي از بزرگترين ستارههاي سينما و احتمالا بزرگترين ستاره سياهپوست دنياي سينما است.
آره، متوجهم، اما به اين خاطر كه از فيلمنامه ترسيد كل پروژه را رها نكرد.
پس چرا قبول نكرد در فيلم بازي كند؟
فيلمنامه صددرصد مطابق ميلش نبود و من وقت نداشتم كه تغييرش بدهم. در حالي از هم جدا شديم كه من به او گفتم: «ببين، پس من ميرم سراغ آدمهاي ديگه» و او هم گفت: «بذار ببينم حال و اوضاعم چطور است، اگر كسي رو پيدا نكردي دوباره بيا با هم حرف بزنيم. » بعد من آدم ديگري را پيدا كردم.
چرا جيمي فاكس؟
دلايل زيادي دارد كه ميتوانم برايت بشمارم. اما اصليترين دليل اين است كه او خودش يك كابوي است. حداقل با شش بازيگر طرف شدم و با همه آنها مفصلا صحبت كردم و همه كارهايشان را هم نگاه كردم.
چه كساني؟
ايدريس البا، كريس توكر، ترنس هاوارد و ام كي ويليامز.
همان ويليامز در فيلم واير و سريال اسكورسيزي برود واك امپاير؟
آره، خودشه. اما بعد جيمي را ديدم. او نه تنها فيلمنامه را دوست داشت بلكه آن را فهميد. اما دليل اصلي اين بود كه خودش واقعا يك كابوي است، حالا بگذريم كه براي خودش اسب دارد و از همان اسب خودش در فيلم استفاده كرديم. اهل تگزاس است و دقيقا ميداند كه ما درباره چه در فيلمنامه حرف زديم. نشستيم به حرف زدن كه يكهو ديدم واي، خداي من اگر الان دهه شصت بود و ميخواستند يكي از آن سريالهاي وسترن اسپاگتي را بسازند و جيمي فاكس هم بود، حتما آنجا در فيلم نقش مهمي بازي ميكرد. خلاصه دنبال يك كلينت ايسوود تازه ميگشتم.
چند سال پيش كه با جيمي فاكس مصاحبه ميكرديم از خاطراتش در تگزاس برايمان گفت كه چطور در مدرسه ستاره تيم فوتبال بوده اما حرفهاي نژادپرستانه زيادي هم ميشنيده و درست با او رفتار نميكردند. اين اطلاعات در بازي او تاثيري داشت؟
او ميفهميد كه «ديگري» بودن چقدر سخت است. حتي اگر ستاره فوتبال تيم هم باشي اما وقتي با يك دختر سفيدپوست بيرون بروي، انگار همه ديوانه ميشوند و يادشان ميرود كه تو چه ستارهيي هستي. او ميفهمد كه نوازنده پيانو بودن در خانه يك سفيدپوست تگزاسي يعني چه. آنجا فقط تو پيانو ميزني، در يك ميهماني هيچ كس با تو حرف نميزند، حتي نگاه هم نميكنند انگار تو جزو اسباب و اثاثيه خانه هستي. جلوي تو هر حرفي ميزنند و هر كاري ميكنند چون اصلا تو وجود نداري.
حرفهاي تبعيضنژادانه هم ميزنند؟
البته كه ميزنند، تا دلتان بخواهد.
وقتي بازيگران از شما ميخواهند فيلمنامه را تغيير بدهيد چه حالي پيدا ميكنيد؟
خب، كسي ممكن است ايده واقعا خوبي داشته باشد و پيش من بيايد و بگويد: «هي، فكر ميكنم اگر اينجاش اين اتفاق بيفتد خوب ميشه» بعد من ميگم: «آره، فكر خوبي است؛ بذار بهش فكر كنم.» بعضي وقتها آدمها فكرهاي خوبي به سرشان ميزند. اما اصلا قضيه اين طوري نيست كه من فيلمنامه را تحويل بدهم و بعد كسي آن را حاشيهنويسي شده به من تحويل بدهد. وقت تدوين كردن بيشتر به حرف بقيه گوش ميدهم اما اگر كسي با فيلمنامه اينقدر مشكل دارد چه نيازي است كه اصلا با هم كار كنيم. استوديويي كه «جنگو» را در آن ساختيم در پروژه «حرامزادههاي بيآبرو» هم همكار من بودند. همه راضي و خوشحال هستيم و هيچوقت به مشكلي بر نخورديم. حتي درباره زيرنويسها هم به من گفتند «ميشه اينها رو انگليسي بگيريم» چون ميدانستند فيلمنامه براي من همهچيز است. از نخستين فيلمم اينطور بود، و تا آخر هم همينطور ميماند. شايد چيزهاي كوچكي تغيير كند اما اگر فيلمنامه را خواندي و خوشت آمد آن وقت فيلم را هم دوست خواهي داشت.
گويا قرار بود لئوناردو دي كاپريو نقش هانس لاندا در فيلم «حرامزادههاي بيآبرو» را بازي كند؛ نقشي كه كريستوفر والتس بازي كرد (افسر نازي شكارچي يهوديان) و اسكار هم برد. آيا دي كاپريو بدمن جديد فيلمهاي شما است؟
سر فيلم قبلي حتي درست و حسابي ننشستيم با هم حرف بزنيم. درباره نقش كنجكاو و علاقهمند بود. من ميدانستم به كسي نياز دارم كه او هم زبان بلد باشد هم بتواند حرف بزند. لئو البته آلماني خيلي خوب حرف ميزند اما آن نقش بيشتر از آلماني به فرانسه و ايتاليايي نياز داشت. ولي به هر حال من و لئو پانزده سال است كه همديگر را ميشناسيم و با هم رفيقيم. هر چيز كه من مينويسم حتما يك كپي هم براي او فرستاده ميشود تا ببيند چيزي برايش جالب هست يا نه. طبق معمول اين را هم خواند و عاشق نقش شد.
خودش با شما تماس گرفت و ابراز علاقه كرد كه بازي كند؟
بله.
وقتي مينوشتيد در ذهنتان به بازيگر خاصي هم فكر كرده بوديد؟
آره. ولي دلم نميخواهد از كسي اسم ببرم چون وقتي فيلمنامه را تمام كردم ديدم شخصيت كلوين كندي از آن چيزي كه در نظر داشتم مقداري پيرتر از آب درآمده. خب اين يك مشكل بود. بعد اسم آدمهايي با همان سن و سال را كه بيست سال بود ميخواستم با آنها كار كنم را يادداشت كردم. و وقتي دوباره فيلمنامه را خواندم با خودم فكر كردم «چرا اين شخصيت از ايني كه هست نميتونه جوانتر باشه.» پس لئو كاملا بازيگر مناسبي براي اين نقش است. علاوه بر اين، آن قضيه اشرافيت اروپايي هم رنگ تازهيي پيدا ميكرد. پدر كندي مزرعهدار پنبه بود، پدر پدرش هم همينطور، بنابراين او ميتوانست جواني باشد كه هيچ دغدغهيي براي كار و تجارت نداشته باشد و در عوض به مبارزه بردهها فكر كند.
كندي يك بدمن كلاسيك تارانتينويي است؟
نخستين بدمن است كه من اصلا دوستش نداشتم. از كندي متنفرم و معمولا از شخصيتهاي شرور فيلمهايم خوشم ميآيد، اصلا هم برام مهم نيست كه چقدر بد هستند. سعي ميكنم از منظر آنها نگاه كنم. از نقطه نظر كندي هم نگاه ميكنم اما بهشدت از اين زاويه نگاه، منزجر و متنفرم. اين نخستينباري است كه به عنوان نويسنده از كسي اينقدر بدم ميآيد.
چرا از او اينقدر متنفريد؟
چون رييس يك مركز بردهداري است و همين نفرت من از اين كار كل قضيه را شروع كرد. شخصيت نفرتانگيز او سنگ بناي اين فيلم را پايه گذاشت. بعد با خودم فكر كردم، خدايا من قرار است با لئو كار كنم و او اصلا نميداند توي صحنههايي كه هست كلي سيگار و آينه وجود دارد و اصلا به خوبي صحنههاي ديگر نيست. اما وقتي با هم كار كرديم نتيجه گرفتيم و اين صحنهها را هم درست مثل صحنههاي ديگر خوب از آب درآورديم. لئو به شخصيت در فيلمنامه شكل جديدي داد و درباره چيزي كه از نقش ميخواست بيرودربايستي و رك بود. چيزهايي از تاريخ ميخواستم كه فقط فيلم از كنارشان عبور كند و لئو هم دقيقا دنبال همين بود. تكگويي طولانياي در فيلم دارد كه درباره متولد شدن و بزرگ شدن در آن مزرعه حرف ميزند، واقعا آيا ميتوانست به چيزي غير از چيزي كه الان هست تبديل شود؛ اين شكلي دنيا آمده. هيچ شاهزادهيي پيدا ميشود كه تاج سلطنت را رد كند. هنوز مقصرش ميدانم اما آيا فرصتي براي تغيير داشته؟
شخصيتهاي منفي فوقالعادهيي مينويسيد. الگويي براي اين شخصيتها داريد؟
لي وان كليف يكي از هنرپيشههاي مورد علاقه من است. توي «خوب، بد، زشت» عاشقش هستم.
چطور ميشود يك شخصيت منفي را خوب نوشت؟
ميشود به فيلم «فهرست شيندلر» و رالف فاينس، «جايي براي پيرمردها نيست» و خاوير باردم، و «حرامزادههاي بيآبرو» و كريستوفر والتس اشاره كرد. آخرين باري كه يك فيلم معمولي در يك ژانر متعارف ديدم كه بدمن تا وارد شد نظرم را جلب كرد، آلن ريكمت در فيلم «جانسخت» بود. خيلي بامزه است كه بشود همچين شخصيتي بنويسيم اما كاري كه من سعي ميكنم انجام بدهم، مثلا وقتي ميخواهم «سگهاي انباري» را بنويسم، اين است كه كاري بكنم كه تماشاگر اين شخصيت منفي را دوست داشته باشي، هر چند چيزي كه روي پرده ميبيني به تو ميگويد كه اين يارو اصلا دوستداشتني نيست.
تهديد كردهايد كه پس از شصت سالگي ديگر اعلام بازنشستگي ميكنيد و چند ماه ديگر پنجاهساله ميشويد. چرا تاريخ تعيين ميكنيد؟
كي ميدونه من چه كاري قرار است انجام بدهم. اما دلم نميخواد به يكي از اين فيلمسازهاي پير و پاتال تبديل شوم. يك جايي دست از كار ميكشم.
چرا؟
كارگردانها وقتي پير ميشوند كارشان بهتر نميشود. معمولا بدترين فيلم كارگردانها وقتي ساخته ميشود كه ديگر پير شدهاند، يعني سه، چهار فيلم آخر. وقتي يك فيلم بد بسازي تاثير سه فيلم خوبت را از بين ميبرد. نميخواهم يكي از اين كمديهاي مسخره، كارنامه من را خراب كند و مردم بگويند: هي اين بابا فكر ميكنه هنوز بيست سالشه.
كوبريك تا آخر فيلمساز مهمي باقي ماند، اسكورسيزي و اسپيلبرگ فيلمهاي خوبشان را در شصت و هفتاد سالگي ساختهاند. وودي آلن «نيمهشب در پاريس» را در دهه هفتم زندگياش ساخت. شايد طرفدارانتان بخواهند ببينند وقتي پير ميشويد چه فيلمهايي ميسازيد.
شايد حق با شما باشد. من هم هنوز چيزي را اعلام رسمي نكردهام. فقط گفتم نميخواهم يك فيلمساز خنگ و پير بشوم. من الان وسط يك سفرم و اين سفر بالاخره يك روزي به پايان ميرسد. حالا هر چقدر هم پير و ضعيف بشوم باز هم بايد اين سفر را تمام كنم. ميخواهم اين سفر هنري يك نقطه اوج داشته باشد.
وقتي در كلورادو كسي، تماشاگران فيلم «شواليه تاريكي برميخيزد» را به گلوله بست خيلي از فيلمسازها درباره نشان دادن خشونت دوباره به فكر فرو رفتند، شما چطور؟
نه، چون اون يارو ميخواست آدم بكشد و به جايي رفت كه شلوغ بود، خيلي از اخبار اين قضيه را به سينما ربط دادند اما اگر اون يارو سر ظهر ميرفت مك دونالد، هم ميتوانست كلي آدم بكشد و قضيه باز هم هيچ فرقي نميكرد.
وقتي مردم درباره فيلمهايي كه خشونت را تقديس ميكنند حرف ميزنند، شما به چه چيزي فكر ميكنيد؟
خب من هيچوقت وارد اين بحثها نميشوم چون هيچ كس با من درباره اين قضيه حرف نميزند. همه ميدانند من از كجا آمدهام. من فيلمهاي خشن ميسازم و فيلمهاي خشن دوست دارم. هيچ ارتباطي بين زندگي واقعي و هنر وجود ندارد.
به نقل از اعتماد