جان کافی : خیلی خسته ام رییس، خسته از تنها سفر کردن، تنها مثل یه چلچله زیر بارون. خسته از اینکه هیچ وقت رفیقی نداشتم پهلوم باشه و ازم بپرسه از کجا اومدم، به کجا میرم یا چرا! انقدر خسته ام از اینکه آدما همدیگه رو اذیت میکنن، خسته از تمام درد هایی که تو دنیا حس میکنم و می شنوم، هر روز دردهام بیشتر میشه درد تو سرم مثل
خرده های شیشه ست، تمام مدت.
می تونین بفهمین؟