شاید بتوان گفت تمام مسئله ی این فیلم در نام آن خلاصه شدهاست و قبل از شروع فیلم در ضمیر ما مینشیند؛ آخرین مرد سیاهپوست در سانفرانسیسکو (The Last Black Man in San Francisco). این ترکیب کلمات به مخاطب میگوید در این فیلم با تقابل بین شخصیت، جغرافیای زندگی و مشکلات و چالشهای برخاسته از این جغرافیا مواجه خواهدبود. به این منظور کارگردان به شیوه ای هنرمندانه این جغرافیا و فضا را میسازد و بعد سانفرانسیسکو تبدیل به شخصیت و هویتی مستقل میشود. از همان افتتاحیه ی فیلم دو شخصیت اصلی و شهر، رابطه ای درهمتنیده دارند و این ارتباط در طول فیلم ادامه دارد. از همان افتتاحیه شاهد رنگ خاکستری شهر، پوچی، تباهی و تبعیضها هستیم.
دو دوست سیاهپوست، جیمی و مانت، همواره در هر پلان، کنار خود شخصیتی را میبینند که همان شهر سانفرانسیسکو است. کارگردان با نماهای لانگ شات، مدیوم شات و مدیوم لانگ شات، همیشه تکه ای از شهر را در هر نما کنار شخصیتها به نمایش میگذارد. با این که این نماها معمولاً ما را از شخصیتهای اصلی دور نگه میدارد اما این موضوع باعث شده هم شهر به خوبی ساخته شود و هم دائماً شخصیتها را در بستر شهر ببینیم و تاثیر شهر بر آنها و آنها بر شهر را حس کنیم. فیلم به خوبی به ما میگوید شهر آدمهایش را میسازد و آدمها شهر را. موقعیت هر کس سازنده ی شخصیت و هویت اوست حتی در نمونههای کوچک؛ مثلاً جیمی هیچگاه روزنامه نمیخواند اما در در خانه ی جدید چون جایی دارد که روزنامه بخواند این کار را میکند. یا در بالکن خانه ی جدید حس پادشاه بودن به آنها دست میدهد. در رابطه ی سانفرانسیسکو و انسانهایش، هر دو رو به سیاهی و نابودی اند. انسانها هم مثل خود سانفرانسیسکو مه گرفته اند؛ سردرگم و غرق بطالت. سانفرانسیسکوی این فیلم به قول آدم هایش مرده است. پر از نومیدی و بیعدالتی و تبعیض. انسانهایش خود را گم کردهاند و در خلاء به سر میبرند.
سانفرانسیسکو نمونه ای از تمام شهر های دنیا است و آدمهایش، نماینده ی تمام ساکنان این کره ی خاکی هستند. انسانها هر کدام در پدیده ای به دنبال خود و هویت گمشده ی خود میگردند؛ مانند تمام ما. جیمی خانه ای قدیمی و اجدادی را هویت خود قرار داده است و برای حفظ این هویت میجنگد؛ هر چند در نهایت میفهمیم جیمی سالها به خود و دیگران دروغ گفتهاست. دروغی برای این که با خودش کنار بیاید و در این شهر برای خود هویتی قائل شود. اگر این خانه- به عنوان نماینده ای از جغرافیای زندگی جیمی- برای او نباشد، دیگر دلیلی برای این جا ماندن نیست. اگر جیمی از جایی که متعلق به آن است سهمی نداشته باشد، پس آن جا چه میکند؟ جیمی باید تکه ای از این جغرافیا را داشته باشد تا حضورش توجیهی داشته باشد. این شهر هویت او را به مخاطره انداخته است، پس تلاش میکند تا پاره ای از شهر را بردارد و هویتش را حفظ کند. هر چند توان رویارویی با نمایندگان قدرت را ندارد و ناموفق است.
فیلم از ابتدا با طرح موضوعاتی نظیر خانه، آب و انسانهایی نظیر جیمی و مانت، پدر و مادر جیمی، یک سخنران بدون شنونده که به دیوانهها میماند، جوانانی که در نهایت بطالت تمام روز با خود درگیر اند و سخنان بیهوده میگویند و درنهایت مرگ، فرجام یکی از آنهاست، پیرمردی عریان، کودکانی که با خود جنگ و جدال دارند، دو دختر که از سانفرانسیسکو ناامید شده اند و نمونههای دیگر، به ما نشان میدهد که اینها همگی مردمان سانفرانسیسکو و قربانیان این شهر هستند. اینها همه به دست این شهر به این روز افتادهاند.
سانفرانسیکوی این فیلم، در بیرحمی و تخریب انسانهایش حتی چندان تفاوتی بین سیاه و سفید قائل نمیشود. میشود سفیدپوست باشی و خانهات را از دست بدهی. البته سانفرانسیسکو با سیاهپوستان بسیار بیرحمتر است. آنها یا جایی ندارند و یا در نیمه ی سیاه شهر ساکن هستند. سانفرانسیسکوی این فیلم دو چهره ی متفاوت دارد، مثل تمام شهر های این دنیا. نیمه ای مدرن و ثروتمند و نیمی دیگر که سهم بدبختتر هاست. در این نیمه حتی از منظره ای خوب، آب سالم یا مسکن محروم هستند و از همه مهمتر روح آنها به وسیله ی این شهر پامال شده است. اگر جوانانی سیاهپوست از طرف فرودستان بخواهند وارد حوزه ی توانگران شوند، حتماً با مخالفت و مقاومت آنها مواجه خواهند شد. نمونه اش زوج پیری که ابتدای فیلم با جیمی درگیر میشوند، پیرمرد همسایه که با دیدن همسایه های جدیدش متعجب و ناراضی است و از همه مهم تر مردی که مشاور املاک است و نماینده ی توانگران و یک سرمایهدار است.
دو شخصیت اصلی، جیمی و مانت، باید برای حفظ روح پامال شده و هویت در معرض خطرشان بجنگند؛ یکی با قلمش و دیگری با جنگیدن بر سر خانه ای قدیمی. دو شخصیت اصلی فیلم به خوبی پرداخته شده اند و ما کاملاً آنها را میشناسیم. دلیل کنش و واکنشهایشان را میفهمیم. مانت، انسانی اهل هنر، دارای روحی لطیف و یار همیشگی جیمی است. مانت کمتر اهل واکنشهای عصبی است. و نکته ای مهم؛ مانت برعکس جیمی پایگاهی در این شهر دارد؛ یک خانه ی کوچک، پدربزرگی پیر ولی جیمی به جز آن خانه ی قدیمی که به خودش تلقین کردهاست مالک آن است، هیچ ندارد. حتی لباسی غیر از آن چه به تن دارد در بساطش نیست. پدرش در گذشته ای خفتبار زندگی خود و خانوادهاش را با اعتیاد خراب کرده و در تنهایی خود هرگز نمیتواند پذیرای جیمی باشد. مادر جیمی مدتها پیش آنها را ترک کرده است و جیمی حتی آدرس او را نمیداند. او از دار دنیا فقط یک اسکیتبورد دارد. پس برای جیمی این خانه در حکم بودن یا نبودن است.
جیمی و مانت بلافاصله پس از کسب فرصت خانه را تصرف میکنند و در آن ساکن میشوند؛ همان کاری که خیلیها در این شهر میکنند، پدر جیمی میکند. اما عاقبت یک مشاور املاک خانه ی آنها را تصرف میکند و این چالش جدید و اصلی آنهاست. حالا نوبت پاسخ دادن است. جیمی به شیوه ی خودش سعی در تصرف مجدد خانه دارد و مانت به شیوه ی خودش با مشاور املاک مذاکره میکند. هر دو کار حاصلی ندارد اما جیمی نمیتواند واقعیت را بپذیرد؛ چرا که هویت او در بودن آن خانه معنا پیدا میکند. او خودش میداند حقی در این خانه ندارد اما عمری به خود و دیگران دروغ گفته و آن خانه را ساخته ی پدربزرگش و خانه ی اجدادی خودشان میداند. این جاست که هنر باید به کمک شخصیتهایمان بیاید. مانت که همیشه نقاشیهایش آینه ی محیط اطرافش بوده است، این بار نیز نمایشش به مانند یک آینه جیمی را با واقعیت روبرو میکند. به او یادآوری میکند که تو این در و دیوار نیستی، تو این خانه و محیط نیستی،تو فراتر از محیط زندگیت دارای هویت و فردیت هستی.
دروغ کافیست. جیمی باید خود را از هرچه دست و پایش را بند این شهر کرده جدا کند؛ حتی اسکیتبوردش که آن را میشکند. باید از خود و از این شهر عبور کند و رها شود. پس دیگر خود را گول نمیزند که این خانه از آن من است. بار سفر میبندد. از خود و شهر رها میشود و آزاد، میرود. و شاید آخرین سیاهپوست سانفرانسیسکو، مانت باشد که میماند و همان اسکله ی خشکیده، تقدیر اوست.
کارگردانی اثر واقعاً تحسینبرانگیز است. گرچه این داستان شخصیتمحور است و داستان قرار نیست با حوادث و تعلیقهای هیچکاکی ما را با خود همراه و کشش ایجاد کند، اما جو تالبوت در عین آرامش و ریتم کند روایت فیلم، لحظه به لحظه ما را با شخصیتها همراه میکند و اصلاً این ریتم آرام، منجر به کسالت و خستگی بیننده نمیشود. این نوع روایت به هیچ وجه باعث رکود و سکون داستان نشدهاست و داستان همیشه رو به جلو حرکت میکند. شخصیتپردازیهای این اثر در بعد فردی نمره ی قبولی میگیرد. هرچند مانت چندان در هیبت یک هنرمند نیست و ایضاً در پردازش روابط شخصیتها با هم خیلی قدرتمند نیست. رابطه ی جیمی و مانت چندان پرداخته نشدهاست و ما دلیل این با هم بودن را نمیفهمیم. البته این موضوع اصلاً توی ذوق نمیزند و آزاردهنده نیست. جو تالبوت با دوربین و دکوپاژ چشمنوازش سانفرانسیسکو را بسیار عالی تصویر میکند و با نماهای درون ساختمان یا اکستریملانگشات از سانفرانسیسکو در عین ایجاد لذت بصری، به محیط و شهر هویت میبخشد. در چندین پلان میبینیم با شخصیت حرکت میکند و همراه میشود و با نمایش شخصیتها از کنار بهمانند یک صحنه ی تئاتر سیار، کارکردی فراتر از یک جابجایی ساده از این پلانها بروز میدهد. شاید این فیلم در کنار شاهکارهای سینمایی قرار نگیرد اما حتماً فیلمی محترم، هنرمندانه و دیدنی است و تماشایش تا مدتها شما را به فکر فرو خواهد برد.
منتقد : امیررضا معتقد
این مطلب بصورت اختصاصی برای سایت ” مووی مگ ” به نگارش درآمده و برداشت از آن جز با ذکر دقیق منبع و اشاره به سایت مووی مگ، ممنوع بوده و شامل پیگرد قانونی می گردد.
به خانواده بزرگ جامعه مجازی مووی مگ بپیوندید