حسابرس : مرگ دردناکی داشتید ؟؟
ون کلیو : نه اصلا… هرچیزی که دکترم ممنوع کرده بود رو خوردم و بعدش به خواب رفتم وقتی بیدار شدم دیدم بستگانم بالای سرم جمع شدن و دارن آرام باهم حرف می زنند و درباره ی من جز خوبی و تعریف و تمجید چیزی نمی گن اون موقع بود که فهمیدم مُردم!