کار پیچش پیرنگ (Plot Twist) صرفاً این نیست که تماشاچی را شوکه کند. این عنصر اگر درست به کار گرفته شود، میتواند تماشای یک فیلم را به تجربهای فراموشنشدنی تبدیل کند.
به گزارش مووی مگ به نقل از دیجی کالا مگ، در ادامه فهرستی از پایانبندیهای غافلگیرکننده فیلمها در قرن بیستویکم آورده شده که حاوی پیچشها و غافلگیریهای داستانی مثالزدنی هستند.
این صحنهها را در نظر بگیرید:
- نورمن بیتس (Norman Bates) چاقو به دست و ملبس به پوشاک مادرش، زیر نور لامپی لرزان نیشخندی جنونآمیز بر لب دارد.
- کوین اسپیسی یک مشت دروغ تحویل ما داده بود. کایسر سوزه (Keyser Söze) خود اوست.
- شخصیت بروس ویلیس همان اول فیلم تیر خورده بود و جملهی معروف «من آدمای مرده میبینم.» مستقیماً به خود او اشاره دارد.
اگر با این صحنهها آشنا هستید و میدانید به چه فیلمی اشاره دارند، پس حتماً میدانید یکی از بهترین تجربههای سینمایی موقعی اتفاق میافتد که کارگردانها یکهو زیر پای تماشاچی را خالی میکند.
در حال حاضر ریبوت شدن فیلمهای قدیمی در هالیوود حسابی روی بورس است، برای همین خیلیها فکر میکنند دوران داستانهای غافلگیرکننده به سر رسیده است. ولی فیلمهایی که در ادامه بهشان اشاره شده، ثابت میکنند که چشمهی خلاقیت هالیوود هنوز خشک نشده است. این فیلمها و عناصر غافلگیرکنندهیشان سالها نقل محافل بودند و به خاطر همین جایگاهشان در تاریخ سینما محفوظ است.
لازم به ذکر است که پیچش پیرنگ هر فیلم اسپویل شده است، بنابراین اگر فیلم را ندیدهاید و قصد دیدنش را دارید، از خواندن توضیحات مربوط به آن صرفنظر کنید.
قسمت اول این گزارش را در اینجا بخوانید
۲۰) نشکستنی (Unbreakable)/ محصول سال ۲۰۰۰
نشکن فیلمی منحصربفرد و غافلگیرکننده راجعبه ابرقهرمانهای کمیکبوکی و اسطورهایست که پیرامونشان شکل گرفته است. در آخر معلوم میشود که این فیلم یک داستان خاستگاه (Origin Story) راجعبه یکی از همین ابرقهرمانهاست. بروس ویلیس نقش آدمی معمولی به نام دیوید دان (David Dunn) را بازی میکند. در ابتدای فیلم دان سوار بر قطاریست که تصادف میکند. این تصادف منجر به مرگ ۱۳۰ نفر از مسافران آن میشود، اما دان بدون اینکه حتی یک خراش بردارد، از این سانحه زنده بیرون میآید. پس از این اتفاق باورنکردنی، سوالی برایش پیش میآید: آیا قدرتهای ماوراءطبیعه دارد؟
الیجاه پرایس (Elijah Price)، با بازی ساموئول ال. جکسون، صاحب یک مغازهی کمیکفروشی است که به یک بیماری استخوانی نادر مبتلاست و با اتکا بر دانش گسترده و عمیقش راجعبه ابرقهرمانها به دیوید کمک میکند گذشتهاش را کشف کند، قابلیتهایش را بسنجد و در نهایت پی ببرد که قادر است به صورت غریزی از جنایتهای پیشین کسانی که لمسشان میکند، آگاه شود. ام. نایت شیامالان (M. Night Shyamalan) نشکن را به شیوهی داستانهای درام معمایی کارگردانی کرده و ردپای عناصر ماوراءطبیعه در آن کمرنگ است، طوری که تماشاچی دقیقاً نمیداند چه اتفاقی در حال وقوع است و برایش این تصور ایجاد میشود که شاید حقیقتی در کمیکهای الیجاه نهفته باشد. وقتی آخر فیلم دیوید با الیجاه دست میدهد، پی میبرد که او در گذشته حملات تروریستیای ترتیب داده بود (منجمله تصادف قطار مذکور)، چون میخواست نقش شرور ماجرا را ایفا کند، یعنی نقطهی مقابل ابرقهرمانی که دیوید باشد؛ و در این راستا برای خود لقب «آقای شیشهای» (Mr. Glass) را برگزیده بود. به لطف این پیچش، با تماشای نشکن به شکلی واقعگرایانه پی میبرید اگر روزی معلوم شود ابرقهرمان هستید، چه حسی پیدا خواهید کرد. (Chris O’Falt)
۱۹) برو بیرون (Get Out)/ محصول سال ۲۰۱۷
نیمقرن پس از روی پرده رفتن «حدس بزن چهکسی به صرف شام دعوت شده است؟» (Guess Who’s Coming to Dinner)، جوردن پیل (Jordan Peele) با اتکا بر پیرنگ نمادین این فیلم فیلمنامهای در سبک وحشت نوشت: زنی سفیدپوست (با بازی الیسون ویلیامز) معشوقهی سیاهپوستش (با بازی دنیل کالویا) را به منزل والدین لیبرالش دعوت میکند تا همدیگر را ملاقات کنند. پیل با بودجهای ۴ میلیوندلاری نهتنها رنگولعابی مدرن به این داستان هجوآمیز اجتماعی بخشید («برو بیرون» ۴ روز پس از معارفهی ترامپ و قدرت گرفتن سفیدپوستهای نژادپرست در کاخ سفید در نمایشگاه ساندنس اکران شد)، بلکه یک فیلم جاندار عرفانی-اکشن-وحشت-انتقامجویانه به مخاطبان سینما عرضه کرد. نقشهی پلیدانهی خانوادهی آرمیتاژ کمک کردن به عزیزانشان از طریق منتقل کردن مغزشان به بدن فردی سیاهپوست و جوان است که در مراسمی سری شبیه به مناقصهی بردگان به سفیدپوستها فروخته میشود. در انتهای فیلم، آدمبدها همه کشته میشوند و مامور شوخطبع ادارهی امنیت حملونقل قهرمان قصه را از عمارت مخوف آرمیتاژ نجات میدهد.
پس از بیرون آمدن از سالن سینما، گروه خاصی از تماشاچیان بیشتر از بقیه غافلگیر شدند: کسانی که فکر میکردند جوردن پیل صرفاً یک اسکچکمدین (Sketch-comedian) است. (Jenna Marotta)
۱۸) تاوان (Atonement) / محصول سال ۲۰۰۷
بخش عمدهی این فیلم (که نامزد هفت جایزهی اسکار شده است) در عرض یک روز اتفاق میافتد: در یک عمارت شیک لندنی در سال ۱۹۳۵ و با محوریت شهادت دروغین نمایشنامهنویس نوجوانی به نام برایونی تالیس (Briony Tallis) که شرشی رونان ایرلندی نقشش را ایفا میکند برایونی از اینکه سسیلیا (Cecilia)، خواهر بزرگترش (با بازی کیرا نایتلی)، دل رابی (Robbie)، پسر خدمتکار عمارت (با بازی جیمز مکآوی) را برده، به او حسادت میورزد. رابی مرتکب اشتباهی بزرگ میشود: او نامهای عاشقانه و مبتذل را به دست برایونی میدهد تا به دست سسیلیا برساند. در نتیجهی این اشتباه، برایونی ادعا میکند که رابی به یکی از عموزادههای تالیس تجاوز کرده است و به خاطر شهادت دروغین او رابی به زندان فرستاده میشود. پس از شروع جنگ جهانی دوم، رابی از زندان آزاد میشود تا در جنگ شرکت کند. چیزی که به تماشاچیان اطلاع داده میشود این است که رابی دوباره رابطهی عاشقانهاش را با سسیلیا، که اکنون از خانوادهاش جدا شده، از سر میگیرد (سسیلیا میداند که برایونی دروغ گفته؛ متجاوز واقعی جلوی چشم برایونی با عموزادهیشان لولا ازدواج کرد). اما این اتفاق داستانی برگرفته از رمان برایونی است: رابی و سسیلیا هردو در دانکرک و بمبگذاری ایستگاه قطار بلهام کشته شدند. کریستوفر همپتون (Christopher Hampton) فیلمنامهی این فیلم را از رمان تحسینشدهی یان مکایوان اقتباس کرد. (JM)
۱۷) اره (Saw)/ محصول سال ۲۰۰۴
این فیلم پدیدهساز و کمهزینه با وعدهی خون و خونریزی شدید و جنونآمیز طرفداران زیادی را به خود جلب کرد و موقعی روی پرده رفت که ژانر «فیلمهای شکنجهای» (Torture P*rn) وارد جریان اصلی شده بود. ولی جنبهای از فیلم که پس از پخش آن بحثهای زیادی برانگیخت، پیچش پیرنگ آن بود: شخصیت جیگساو (Jigsaw)، با بازی توبین بل، از اول فیلم در همان اتاقی بود که دو شخصیت اصلی (با بازی لی وانل و کری الوز) در آن زندانی و مجبور به شرکت در بازیهای سادیستیک جیگساو شده بودند. البته این یعنی جیگساو به مدت چند ساعت خودش را به مردن زده بود و نباید راجعبه جزئیات این حرکت دشوار سوال بپرسید (مثلاً آیا شکمش به هنگام نفس کشیدن بالا و پایین نمیرفت؟ در تمام این مدت دستشوییاش نگرفت؟). به جایش باید قدرشناس این غافلگیری عظیم باشید، چون در دنبالههای سری عنصر وحشت و غافلگیری لابلای تلاش سازندگان برای اسطورهسازی و دنیاسازی پیچیده دفن شد. (William Earl)
۱۶) مه (The Mist)/ محصول سال ۲۰۰۷
پیچش پیرنگ «مه» پیچش بهمعنای رسمیاش نیست. بیشتر یک «ورق برگشتن» آیرونیک (Ironic) و بیرحمانه است، یک جور فاشسازی که به جای دگرگون کردن درک ما از وقایع فیلم، دیدمان را نسبت به این وقایع وسیعتر میکند. ولی این کار را طوری انجام میدهد که آن حس «زیرپا خالی شدن» را که نشانهی یک پیچش پیرنگ درجهیک است، بهخوبی حس میکنیم. این فیلم، که اقتباس فرانک دارابونت (Frank Darabont) از رمان استیون کینگ (Stephen King) است، به مدت ۲ ساعت امید تماشاچی به آیندهی شخصیتها را ناامید میکند. این شخصتها درون سوپرمارکتی در مین (Maine) گیر افتادهاند، چون در دنیای بیرون لشکری از هیولاهایی که از بُعد زمانی-مکانی دیگر به زمین آمدهاند و در مهی مرموز کمین کردهاند در حال کشتن انسانها هستند. ولی انسانها نیز به خاطر تنش و اضطراب شدید بهتدریج به کشتن یکدیگر روی میآورند. قهرمانهای داستان، به رهبری دیوید دریتون (David Drayton)، با بازی توماس جین، بالاخره موفق به فرار از سوپرمارکت و انسانهای دیوانهی داخل آن میشوند.
پس از فرار فیلم مسیرش را از رمان سوا میکند. اعضای گروه در حال رانندگی در شهر هستند، ولی پس از مدتی بنزینشان تمام میشود. تمام شدن بنزینشان برابر است با از بین رفتن امیدشان. دیوید چارهای ندارد جز اینکه همه را از مخمصه نجات دهد (و این یعنی خالی کردن یک تیر در مغز مسافران خودرو، منجمله پسر کوچکش). هیچ گلولهای برای شلیک به سر خودش باقی نمیماند. او درمانده و مستاصل از ماشین بیرون میآید و با فریاد هیولاها را فرا میخواند تا کارش را تمام کنند…. درست در این لحظه مه از بین میرود و سر و کلهی ارتش فرا میرسد. اگر چند دقیقهی دیگر بیشتر صبر میکردند… اگر اینقدر زود تسلیم نمیشدند! این اتفاق یکی از بیرحمانهترین گرهگشاییهایی است که در سینما اتفاق میافتد، ولی در عین حال پیامی مهم به تماشاچی منتقل میکند: آدمی به امید زنده است. (David Ehrlich)
۱۵) کپی برابر اصل (Certified Copy)/ محصول سال ۲۰۱۱
از میان تمام فیلمهایی که در این فهرست بهشان اشاره شده، پیچش پیرنگ فیلم کپی برابر اصل، شاهکار دیرهنگام کیارستمی، مهمترین – یا جداییناپذیرترین – نمونه است. سوژهی فیلم نمیتوانست از این سادهتر – یا شاید هم پیچیدهتر – باشد. نویسندهای به نام جیمز میلر (James Miller) با بازی ویلیام شیمل به شهری کوچک در ناحیهی توسکانی در ایتالیا میرود تا راجعبه کتابش سخنرانی کند. سوژهی کتاب او مبحث اصیل بودن در هنر است. همچنین او در کتابش قصد دارد ثابت کند چرا کپیها نیز بهنوبهی خود اصیل هستند.
در توسکانی جیمز بعد از ظهر خود را با زنی بینام با بازی ژولیت بینوش سپری میکند. صاحب یکی از کافههای اطراف او را با همسر جیمز اشتباه میگیرد. این دو غریبه با الهامگیری از این اشتباه در نقش زن و شوهر فرو میروند و در شهر قدم میزنند.
در نهایت پیچش داستان برایتان مشخص میشود. لحظهی مشخص شدن آن برای هرکس متفاوت است، ولی هر موقع که برسد، حسابی شوکهیتان خواهد کرد. نکند این غریبهها واقعاً غریبه نیستند؟ حقیقت امر معلوم نمیشود و اصلاً اهمیتی هم ندارد. ولی این سوال زیرلایههای معنایی متعددی را پیش روی مخاطب قرار میدهد. در آن لحظه، «کپی برابر اصل» به پرترهی اصیلی از روابط عاطفی تبدیل میشود، طوری که انگار این روابط بهنوبهی خودشان یک اثر هنری هستند. (DE)
۱۴) دهکده (The Village)/ محصول سال ۲۰۰۴
وقتی دهکده در سال ۲۰۰۴ روی پرده رفت، به نظر میرسید بزرگترین پیچش پیرنگ این باشد که ام. نایت شیامالان آن را ساخته است. دهکده در ظاهر فیلمی تاریخی واقع در دهکدهای در نیو انگلند در حوالی سال ۱۸۹۷ است. ساکنین این دهکده با ترس و وحشت از هیولاهایی با لقب «اسمشان را نبر» (Those We Don’t Speak Of) زندگی میکنند. این زمینهی داستانی تاریخی را چه به شیامالان، استاد پیچش پیرنگ مدرن؟ المانهای وحشت فیلم مسلماً جالب بودند، ولی فیلم استیل بیشیلهپیلهای داشت که با سبک فیلمسازی شناختهشدهی شیامالان جور نبود. تریلرها و تیزرهای فیلم فقط داستان اصلی را پوشش دادند و هیچ ردپایی از پیچش پیشرو درشان دیده نمیشد.
حتی برای شیامالان هم اجرای این حقه چالشبرانگیز بود. وقتی پیچش پیرنگ مشخص شد، سوالی که فیلم سعی داشت مطرح کند نیز مشخص شد: نکند هیولای واقعی جامعهی مدرن است؟ یا همچنین مردمی که شدیداً از جامعهی مدرن میهراسند؟ شاید در انتقال پیام اخلاقی فیلم ظرافت کافی به کار نرفته باشد، ولی این پیام بدونشک انتقال مییابد. شیامالان خودش و بازیگرانش را – برایس دالاس هاوارد، ادرین برودی و خواکین فینکس – وقف اجرای صحیح عناصر تاریخی داستان کرد (زحمتی که به اندازهی کافی قدرشناسی نمیشود) و حتی هیولایی فیزیکی نیز برای ترساندن مخاطب در فیلم حضور داشت (وقتی هاوارد در جنگل روی گرداند و آن چیز را روبروی خودش دید، طبعاً باید جیغ کشیده باشید)، شیامالان پیچشی را به مخاطب عرضه کرد که به لطف قابلیت فوقالعادهاش در اجرای دیوانهوارترین چیزها با خونسردترین حالت ممکن چند برابر بهتر ظاهر شد. پیچش این بود که همه فکر میکردیم عجیب است که شیامالان دارد یک فیلم تاریخی میسازد، در حالیکه این واضحترین انتخابی بود که میتوانست انجام دهد. (Kate Erbland)
۱۳) جزیرهی شاتر (Shutter Island)/ محصول سال ۲۰۱۰
مارتین اسکورسیزی با جزیرهی شاتر برای اولین بار مهارت کارگردانی خود را در ژانر تریلر روانشناسانه/وحشت امتحان کرد؛ اما این تجربهی جدید صرفاً گریزی بیمایه به فیلمسازی ژانری نبود؛ بلکه نگاهی تاریک و دردناک به دنیای درون انسان بود. نتیجهی کار فیلمیست که در کارنامهی اسکورسیزی به ناحق به آن بیتوجهی شده است. در اقتباس اسکورسیزی از رمان دنیس لهان (Dennis Lehane)، یک مارشال آمریکایی به نام تدی دنیلز (Teddy Daniels)، با بازی لئوناردو دیکاپریو، به تیمارستانی فرستاده میشود تا بیمار روانی قاتلی را که از آنجا فرار کرده پیدا کند. هرچه زمان میگذرد، ذهن تدی بیشتر درگیر ماموریت میشود. تدی در اعماق تاریک تیمارستان مرموز فرو میرود و در آنجا با شیطان درونش – که حاصل خشونتهای صورتگرفته در جنگ جهانی دوم و قتل همسرش به دست آتشافکنی به نام اندرو لیدیس (Andrew Leaddis) («خطرناکترین بیمار جزیره») میباشد – مواجه میشود.
در انتهای فیلم، به سبک سرگیجه (Vertigo) معلوم میشود لیدیس خود تدی است. پس از اینکه همسرش (با بازی میشل ویلیامز) که از اختلال دوقطبی رنج میبرد، فرزندانشان را در آب غرق میکند، تدی او را میکشد. پزشکهای تیمارستان حوادث چند روز گذشته را صحنهسازی کرده بودند تا به تدی کمک کنند بفهمد که تئوریتوطئههای جنونآمیزش ریشهای در واقعیت ندارند. در این فیلم هم مثل سرگیجه لازم است که بیننده با دغدغهی تدی برای اجرای عدالت در نظامی فاسد احساس همذاتپنداری کند. این فاشسازی ما را مجبور میکند با نگرشی جدید اتفاقات گذشته را مرور کنیم. پس از این بازنگری، مشخص میشود که آثار عدم ثبات روانی از همان اول در رفتار تدی مشخص بود. رمان لهان استعارهای واضح از جنگهایی بود که ایالات متحده پس از حادثهی یازده سپتامبر به پا کرد، ولی اقتباس سینمایی اسکورسیزی حالوهوایی بهشدت شخصی دارد، طوری که انگار کارگردان سعی دارد پشیمانیهای گذشته و حس عذابوجدان خود را در بطن آن جستجو کند. (CO)
۱۲) رفته عزیزم رفته (Gone Baby Gone/ محصول سال ۲۰۰۷
بن افلک در اولین کار سینمایی خود به سراغ محل تولدش بوستون رفت و این کار را با اقتباس رمان کارآگاهی دنیس لهان، که در سال ۱۹۹۸ منتشر شد، و به بازی گرفتن برادر خود کیسی انجام داد. کیسی افلک در این فیلم نقش پاتریک را بازی میکند. پاتریک یک کارآگاه خصوصی اهل بوستون است که مامور شده تا به مادری جوان به نام هلن (با بازی فوقالعادهی ایمی رایان) کمک کند آماندا دختر خردسالش را که گم شده پیدا کند. همچنان که پاتریک تحقیقات گستردهتری انجام میدهد، پی میبرد که هلن برخلاف تصویری که از خود در تلویزیون نشان داد (او گریهکنان خوستار برگشت آماندا بود)، مادر مهربان و مسئولیتپذیری نیست. پاتریک بین گم شدن آماندا و دنیای زیرزمینی مواد مخدر بوستون ارتباطاتی پیدا میکند و به این نتیجه میرسد که گم شدن آماندا به خاطر این اتفاق افتاده که هلن و معشوقهاش سر یک موادفروش اهل هاییتی را کلاه گذاشتهاند. پاتریک با کمک سروان جک دویل (با بازی مورگان فریمن) معاملهای ترتیب میدهد تا آماندا را در یک معدن سنگ در نزدیکی شهر به پلیس تحویل دهند، ولی قرار ملاقات آنطور که انتظار میرفت پیش نمیرود: تیراندازیای اتفاق میافتد و از قرار معلوم آماندا به داخل دریاچهای سقوط میکند و در آنجا غرق میشود. پاتریک از این اتفاق غمگین میشود، ولی وقتی مشغول کار کردن روی پروندههای دیگر میشود، متوجه میشود که مرگ آماندا مشکوک است.
آخرش معلوم میشود قرار ملاقات صورتگرفته در معدن سنگ را دویل ترتیب داده بود. آماندا نهتنها زندهست، بلکه در کمال خوشبختی و آرامش نزد دویل و همسرش زندگی میکند. دویل دخترش را سالها قبل از دست داده بود و حالا میخواهد جای خالی او را با آماندا پر کند. دلیل شوکهکننده بودن این پیچش صرفاً این نیست که تا پیش از فاشسازی آن تماشاچی از مرگ آماندا مطمئن بود؛ دلیل اصلی این است که دویل قانونشکنی کرده تا درد از دست دادن فرزندش را درمان کند. (James Righetti)
۱۱) دانی دارکو (Donnie Darko)/ محصول سال ۲۰۰۱
برای کسانی که در دههی ۲۰۰۰ دبیرستانی بودند، بهترین روش برای یافتن همکلاسیهای جالب پرسیدن نظرشان راجعبه دانی دارکو بود. در این فیلم جیک جیلنهال بهعنوان بازیگری جدی به دنیای سینما معرفی شد؛ البته بازیگر جدیای که از جذابیتی پسرانه (و البته تاریک) بیبهره نیست. در این فیلم جیلنهال نقش نوجوانی مشکلدار را بازی میکند که در توهماتش خرگوشی به نام فرانک (Frank) را میبیند که به او میگوید دنیا قرار است ۲۸ روز دیگر به پایان برسد. در ملاقات بین این دو، چشمهای مکشمرگمای جیلنهال به چشمهایی سرد و توخالی تبدیل میشود. پزشکان فکر میکنند او از اسکیزوفرنی رنج میبرد، ولی پس از اینکه یکی از معلمان دانی کتابی به نام «فلسفهی سفر در زمان» را به او میدهد، او متوجه میشود که ماجرایی که درگیرش شده، به مفهوم زمان و جهانهای موازی ارتباط دارد. در طول فیلم، سرنخهای زیادی گنجانده شده که گرهگشایی مخپیچ فیلم را توجیه میکنند، برای همین با هر بار تماشا، فیلم نکتهی جدیدی برای عرضه دارد. (Jude Dry)
۱۰) ورود (Arrival)/ محصول سال ۲۰۱۶
ورود، فیلمی به کارگردانی دنی ویلنوو (Denis Vielleneve) که اقتباسی از داستان کوتاه «داستان زندگی شما» (Story of Your Life)، نوشتهی تد چیانگ (Ted Chiang) است، در ظاهر داستانی کلیشهای راجعبه حملهی بیگانگان به زمین است، ولی فیلم عمیقتر از این حرفهاست. در این فیلم ویلنوو چند دورهی زمانی متفاوت را در هم میتند و این دورههای زمانی را از طریق فلشبک/فلشفوروارد به تماشاچی نشان میدهد. این فلشبکها عمدتاً روی استاد زبانشناسی به نام لوییس بنکس (Louise Banks)، با بازی ایمی ادامز، و دختر خردسالش هنا (Hannah)، که به خاطر مبتلا شدن به بیماریای مرگبار جان سپرده، متمرکزند. ما لوییس را در دورههای زمانی مختلف میبینیم، و در هر دوره او آزردهخاطر به نظر میرسد. فیلم مخاطب را گول میزند: طوری که او فکر میکند آزردگی خاطر لوییس ناشی از مرگ دخترش است و بیگانگان پس از مرگ هنا به زمین حمله کردهاند و دولت لوییس را مامور کرده نزد این موجودات بیگانه برود و با یاد گرفتن زبانشان با آنها مکالمه کند.
پیچش فیلم دو وجهیست: وجه اول این است که «زبان» بیگانگان در اصل یک جور طرز فکر کردن است و در این طرز فکر کردن مفاهیم زمینی و پیشپاافتادهای همچون «گذر زمان» جایی ندارند. مرگ دختر لوییس هم پس از پایان حوادث فیلم اتفاق میافتد. این پیچش احساسی قواعد داستانپردازی را در هم میشکند و پیامی بیرحمانه راجعبه ماهیت زندگی و عشق به تماشاچی منتقل میکند. این پیام به طور خلاصه و مفید این است: به گذر زمان اعتماد نکنید. اگر بخواهیم کمی بسطش دهیم: چون اهمیتی ندارد. (KE)