تبدیلشدن به یک چهره افسانهای در هالیوود اصلا آسان نیست. از یک سو باید استعداد بازیگری داشته باشید و از طرف دیگر گاهی اوقات سالها منتظر بمانید که قرعه به نامتان بیفتد و آنقدر که باید دیده و پسندیده شوید.
البته در این مرحله هم هنوز فقط با یک ستاره طرفیم نه با یک اسطوره یا چهره افسانهای، تبدیلشدن به چهره افسانهای نیازمند استمرار شهرت است. یعنی سالها و سالها مشهور باقیماندن تا مخاطبان جهانی ستاره را در طول زمان فراموش نکنند.
به گزارش مووی مگ به نقل از دیجیکالا مگ، حال با وجود ابزارهای رسانهای جهان مدرن و شبکههای اجتماعی، مرکز توجه شدن آسانتر از قبل شده اما در نظام استودیویی هالیوود ستارهشدن و فراتر از آن، اسطورهشدن ابدا کار راحتی نبود.
به گزارش دیجی کالا مگ، در این میان بازیگرانی هم وجود داشتند که یا به دلیل مرگشان و یا به دلیل عملکردشان در سالهای پیش از مرگ دقیقا در دوران پس از مرگ به یک چهره افسانهای بدل شدند؛ نوعی شهرت تلخ و تراژیک که دیگر به کارشان نمیآمد. در این مقاله قصد معرفی و بررسی ماجرای افسانهایشدن شهرت ۶ نفر از این چهرهها را داریم.
۱. بروس لی (Bruce Lee)
احتمالا بروس لی را بهعنوان یک چهره برجسته در سینمای رزمی و اکشن بشناسید؛ مردی که راهش را به هر طریق ممکن باز کرده و با همه دشمنانش تا آخرین نفس مبارزه میکرد. اما اگر زمانی که بروس لی هنوز زنده بود در آمریکا زندگی میکردید احتمالا دیدگاهتان نسبت به او کاملا متفاوت بود.
در واقع در آن دوران مخاطبان آمریکایی بروس لی را در نقش دستیار بریت رید در سریال «زنبور سبز» (The Green Hornet) میشناختند. زنبور سبز یک سریال محبوب بود که در دهه ۱۹۶۰ پخش میشد؛ این مجموعه اکشن که یک فصل روی آنتن رفت داستان یک فرد ثروتمند و صاحب رسانه بود که همراه با دستیار رزمیکارش با نقاب بدون آنکه شناخته شود به جنگ تبهکاران میرفت.
مجموعه زنبور سبز در آمریکا موفق بود اما مدتی بعد لغو شد؛ با این حال وضع سریال در هنگ کنگ بسیار متفاوت بود. آنجا زنبور سبز به موفقیتی فوقالعاده دست یافت و مسیر پیشرفت بروس لی را به شکل خیرهکنندهای هموار کرد.
البته تا آن زمان هم بروس لی در فیلمهای دیگری به ایفای نقش پرداخته بود اما این موفقیت باعث شد به سرعت چندین و چند اثر اکشن و رزمی دیگر با حضور او ساخته شود؛ مجموعه آثاری که در نهایت به «اژدها وارد میشود» (Enter the Dragon) در سال ۱۹۷۳ ختم شد.
بروس لی درست در همان سال و مدت کوتاهی پیش از کران فیلم جدیدش از دنیا رفت اما با پخش جهانی اژدها وارد میشود بهویژه با پخش فیلم در آمریکا بروس لی دیگر نه تنها یک ستاره معروف بود بلکه به تدریج به یک چهره افسانهای تبدیل شد؛ چهرهای که برای دههها حتی جای خود را روی تیشرتهای جوانان هم باز کرده بود.
حال به محض اینکه اسم فیلم رزمی یا ورزشکار رزمی به میان میآید عموم سینمادوستان به یاد بروس لی میافتند؛ شهرت فراگیری که احتمالا هیچ کس از جمله خود او انتظارش را نداشت بویژه وقتی که بهعنوان دستیار زنبور سبز شناخته میشد.
۲. جیمز دین (James Dean)
مجموعه آثاری که جیمز دین در آن به ایفای نقش پرداخته چندان مفصل نیست و احتمال اینکه یک بازیگر با تعداد محدودی اثر سینمایی بتواند به یک چهره افسانهای تبدیل شود آنچنان محتمل به نظر نمیرسد.
با این حال شهرت جیمز دین از این قاعده تبعیت نکرد. دین پس از چند نقش نهچندان ماندگار در سال ۱۹۵۵ در فیلم سینمایی «شرق بهشت» (East of Eden) به کارگردانی الیا کازان نقش کال تراسک را بازی کرد.
شرق بهشت اقتباس آزادی بود از رمانی به همین نام نوشته جان استاینبک. یک درام خانوادگی درباره یک جوان طغیانگر که رابطه پیچیدهای با پدر مذهبیاش دارد و گمان میکند عمده مهر و عاطفه پدر سهم برادر دیگر شده است. ایفای چنین نقشی توسط جیمز دین یک نقطه عطف در کارنامه کاری او بود.
در واقع این نقش آنقدر خوب ایفا شده بود که دین ۲۴ ساله را نامزد دریافت جایزه اسکار کرد. اما با همه این مسائل نمیتوان ادعا کرد فقط یک ایفای نقش میتوانست این جوان را به یک چهره تأثیرگذار در فرهنگ آمریکا تبدیل کند.
مدت کوتاهی پس از اکران شرق بهشت جیمز دین در یک تصادف رانندگی کشته شد. به فاصله اندکی پس از مرگ دین یک فیلم بسیار مهم و باکیفیت در تاریخ سینمای آمریکا اکران شد. فیلمی با بازی جیمز دین به نام «شورش بیدلیل» (Rebel Without a Cause) که توسط نیکلاس ری کارگردانی شده بود.
میتوان گفت شورش بیدلیل در کنار شرق بهشت، دین را همچون نماد طغیانگری برای جوانان و نوجوانان در فرهنگ عامه تثبیت کرد. این تأثیرات آنچنان گسترده بود که حتی هنوز هم جیمز دین از خاطرهها بیرون نرفته و این حد از تأثیرگذاری برای بازیگری که تعداد بسیار محدودی فیلم مهم داشت واقعا عجیب و شگفتآور است.
در واقع شورش بیدلیل از نظر تاریخی زمانی اکران شد که با نسل خاصی از نوجوان ارتباط برقرار میکرد؛ نسل نوجوانان پس از جنگ جهانی دوم که به نوعی در پی یافتن میدان نبرد خود بودند. گویی آنها در جیمز دین چیزی یافتند که بیانگر تمام احساساتشان بود؛ همه طغیانگریها در عین وجود ترسها و بیمهای دوران پس از جنگ.
به این ترتیب میشود گفت بدون وجود این بسترهای تاریخی و بدون ترکیبشدن این دو فیلم با یکدیگر شاید هرگز دین به یک چهره افسانهای تبدیل نمیشد و تنها بهعنوان یک بازیگر معمولی از یادها میرفت.
۳. شارون تیت (Sharon Tate)
شارون تیت زنی بود که به شهرتی زاید الوصف دست یافت اما به بدترین شکل ممکن؛ در واقع این مرگ تلخ او بود که باعث شد به یک افسانه تبدیل شود.
تیت برخلاف همکاران دیگرش در دهه ۶۰ نه بابت فیلمهایش و نه به خاطر چهره یا لباسپوشیدنش به یاد آورده میشود. احتمالا فیلمی که با بازی شارون تیت بیشتر از باقی آثارش دیده شد «دره عروسکها» (Valley of the Dolls) بود؛ اثری که از هیچ زاویهای آنقدرها تأثیرگذار نبود.
البته دره عروسکها از نظر تجاری موفق بود اما نه یک شگفتی تجاری بود و نه منتقدان نسبت به آن نگاه چندان مثبتی داشتند. به این ترتیب واضح است که مرگ تلخ و وحشتناک شارون تیت عامل اصلی شهرتش بود.
در شب هشتم اوت سال ۱۹۶۹ تیت در خانهاش به همراه تعدادی از دوستانش یک مهمانی کوچک برگزار میکرد. در همین حال ۴ عضو خانواده منسن وارد خانه شده و شارون حامله را به همراه ۴ دوست دیگرش با ضربات چاقو به قتل رساندند.
این قتل، هالیوود و آمریکا را در وحشتی عمیق فرو برد. از آن تاریخ تا چند ماه بعد که چارلز منسن تبهکار که رهبر یک فرقه عجیب بود، دستگیر شد منسن همچون یک غول وحشتناک به کابوس میلیونها آمریکایی تبدیل شده بود. تا همینجای کار هم مجموعه اتفاقات رخداده باعث شده بود نام شارون تیت به تیتری فراموشنشدنی در اخبار تبدیل شود. اما یک نکته دیگر مؤثر در ماجرای این بازیگر زن، شوهر تیت بود؛ کارگردان بسیار مطرح لهستانی یعنی رومن پولانسکی. پولانسکی چندین سال بعد از قتل تیت به جرم تجاوز دادگاهی شد اما از آمریکا گریخت تا به زندان نیفتد و حاشیههای مرتبط با او دوباره تا سالها نام تیت را هم زنده نگه داشت.
حتی بهتازگی هم در فیلم سینمایی «روزی روزگاری در هالیوود» (Once Upon a Time in Hollywood) دوباره شاهد روایت متفاوت و فانتزیگونه تارانتینو از ماجرای قتل تیت بودیم. میشود گفت این کابوس عجیب هالیوود هرگز از خاطر نمیرود و همین موضوع باعث شده شارون تیت یکی از نامهای افسانهای سینمای جهان باشد.
۴. جان کازال (John Cazale)
جان کازال در هیچ یک از آثار دوران بازیگری خود نقش اول نبود؛ در نهایت بهترین نقشی که به او سپرده میشد نقش مکمل بود. کازال در ۵ فیلم بلند داستانی به ایفای نقش پرداخت؛ فیلمهایی که یکی از دیگری بهتر و برجستهتر بودند.
این فعالیتها از سال ۱۹۷۲ و با فیلم سینمایی «پدرخوانده» (The Godfather) آغاز شد، با «مکالمه» (The Conversation)، «پدرخوانده: قسمت دوم» (The Godfather: Part II) و «بعدازظهر سگی» (Dog Day Afternoon) ادامه یافت و نهایتا با «شکارچی گوزن» (The Deer Hunter) به پایان رسید. کازال در هیچ یک از این آثار درخشان و مشهور نقش اول را برعهده نداشت اما ایفای نقشش در دو قسمت از مجموعه پدرخوانده و فیلم بعد از ظهر سگی بیشتر در خاطرهها مانده است.
کازال در سال ۱۹۷۸ دریافت که به سرطان ریه مبتلا شده است اما ترجیح داد با وجود این مسأله به ایفای نقشش در فیلم شکارچی گوزن ادامه دهد؛ مدت کوتاهی پس از اتمام فیلمبرداری، او بر اثر بیماری از دنیا رفت. نقشهای کازال خاصیت ویژهای داشت؛ کازال در بخشی از فیلم حضور داشت که نمیتوان ادعا کرد مرکز اثر است اما با مهارت بازیگری و توانایی او، آن بخش به یکی از نقاط مرکزی تبدیل میشد.
گرچه کازال نامزد دریافت جایزه اسکار نشد اما هر ۵ فیلم او نامزد دریافت جایزه بهترین فیلم شدند و در عین حال در مجموع ۴۰ عنوان نامزدی جایزه اسکار کسب کردند؛ از سوی دیگر تمام این فیلمها در اغلب فهرستها در میان آثار برجسته تاریخ سینما قرار گرفته است.
هنگامی که کازال در سال ۱۹۷۸ در سن ۴۲ سالگی از دنیا رفت شهرت فراگیری نداشت. او بازیگر شناختهشدهای بود اما هرگز یک ستاره نبود. اما با گذر زمان و مشخصشدن کیفیت کار او در آثار محدودش هر روزه مخاطبان بیشتری درباره او و ویژگیهای منحصربهفردش سخن میگویند. طبیعتا کازال ستارهای میان تودههای مخاطبان سینما نیست اما جایگاهی ویژه و افسانهای میان سینمادوستان حرفهای باز کرده که به مهارتهای بازیگری اهمیت میدهند.
اینکه چگونه یک بازیگر میتواند نوعی روحیه حساس و آسیبپذیر را در نقشهای خود بدمد؛ پیچیدگی آفریدن نقش احساساتی و در عین حال کوتاه و گیرایی چون فردو در پدرخوانده یا نقش تحسینبرانگیز او در بعد از ظهر سگی؛ همه اینها به موضوعاتی تبدیل شده که توجه بیشتر مخاطبان حرفهای را همراه داشت و از جان کازال پس از مرگش یک چهره نامیرا و فراموشنشدنی ساخته است که کارنامهای کوتاه، درخشان و رشکبرانگیز دارد.
۵. بلا لاگوسی (Bela Lugosi)
بلا لاگوسی از آن بازیگرانی بود که سرنوشتی تراژیک داشت؛ شاید داستان او بیشتر از هر بازیگر دیگری خاصیت زودگذر و بیوفای شهرت را عیان سازد.
در دهههایی که لاگوسی فعالیت حرفهای خود را آغاز کرد به نظر میرسید هیچ چیز جلودار او نیست. شهرت این بازیگر روزافزون بود و مدام مرزهای بعیدتری را درمینوردید. لاگوسی مسیری طولانی را از صحنههای تیاتر مجارستان به سوی صحنههای تیاتر آمریکا و سپس سینمای آمریکا طی کرده بود. او در سال ۱۹۳۱ با فیلم سینمایی «دراکولا» (Dracula) به اوج شهرت رسید.
اما در دوران پس از بحران اقتصادی آمریکا سینمای وحشت که لاگوسی از بازیگران کلیدی آن بود به شدت افول کرد و به ژانری بیاهمیت تبدیل شد. این بازیگر که زمانی یک ستاره بود به مرفین معتاد شد و چنان در اعتیاد، فقر و گمنامی فرو رفت که در سال ۱۹۴۸ هنگامی که تهیهکننده فیلم «ابوت و کاستللو با فرانکشتیان ملاقات میکنند» (Abbott and Costello Meet Frankenstein) برای ایفای نقش دراکولا به دنبال او میگشت خیال میکرد تا کنون باید مرده باشد.
لاگوسی در دهه ۱۹۵۰ تلاشهای ناکامی برای زندهکردن دوباره دراکولا به خرج داد که با شکستهایی اساسی مواجه شد و نهایتا چند سال بعد یعنی در سال ۱۹۵۶ هنگامی که ۷۳ ساله بود از دنیا رفت. در دهه ۱۹۶۰ به لطف حرکت دایرهوار بعضی روندهای سینمایی دوباره فیلمهای ژانر وحشت محبوبیت عجیبی پیدا کردند. این محبوبیت مجدد، مخاطبان را به سوی ستارههای قدیمیتر دهه ۱۹۳۰ کشاند و به جز لاگوسی بازیگر دراکولا، چه ستاره بزرگتری از آن دوران پیدا میشد؟
لاگوسی نقش دراکولا را از سال ۱۹۲۷ روی صحنههای تیاتر آغاز کرده و آن را تا سالهای بعد و در فیلمهای سینمایی ادامه داده بود پس بیشک از چهرههای کلیدی این ژانر بود. به این ترتیب با احیای فیلمهای ترسناک و شخصیت دراکولا، شهرت این هنرمند از یادرفته هم دوباره پس از مرگ احیا شد.
۶. پیتر فینچ (Peter Finch)
حافظه فرهنگی چیز عجیب و غریبی است. ممکن است یک بازیگر تمام عمرش را صرف حضور در فیلمهای باکیفیت کند اما در نهایت روی تاریخ سینما هیچ تأثیر ماندگاری بر جا نگذارد. از سوی دیگر ممکن است به خاطر بیان یک خط دیالوگ یا یک رفتار خاص در یک فیلم بهخصوص چنان تأثیری به جا بگذارد که تا ۴۰ سال بعد هم سوژه گفتوگوها و بحثهای سینمایی باشید.
این سرنوشت دوم، سرنوشت پیتر فینچ بود؛ فینچ یک بازیگر استرالیایی-انگلیسی بود که تا پیش از فیلم «شبکه» (Network) ساخته سیدنی لومت اساسا چندان جلب توجه نکرد. اما بهخاطر فریادزدن یک خط دیالوگ در این فیلم سینمایی تا سالها سر زبانها افتاد.
هوارد بیل (با بازی پیتر فینچ) یک مفسر خبری کهنهکار مجبور میشود بعد از بیستوپنج سال سابقه کاری از شغلش کنارهگیری کند. او که دنیای خود را در شبکه تلویزیونی و شغلش محصور کرده است در پی این موضوع اعلام میکند که در آخرین برنامه خود در تلویزیون اقدام به خودکشی خواهد کرد. با این خبر آمار تماشاگران برنامه تا حد زیادی بالا میرود و رییس شبکه تصمیم میگیرد از روشهایی که مردم را عصبانی میکند و هرجومرج را افزایش میدهد برای پیشرفت برنامهاش استفاده کند.
فیلم سینمایی شبکه نگاهی عمیق به حوادثی دارد که میتوانند به طور ناگهانی در رسانه رخ دهند و اینکه چطور این حوادث ممکن است هرج و مرجهای غیر قابل کنترلی ایجاد کنند؛ حادثهای که روی آنتن زنده اتفاق میافتد اما به جرقهای برای شکلگیری یک انقلاب و شورش تبدیل میشود.
فینچ در آن دیالوگ معروف فیلم فقط گفته بود: «بدجوری عصبانیام؛ دیگه توان تحمل این وضع را ندارم.» اما همین جملات به طرز عجیبی سر زبانها افتاد و تقریبا میتوانست در هر صحبتی، با ربط یا بیربط به فیلم به کار برود. حتی در سالهای اخیر هم از برنامههای تلویزیونی گرفته تا یک بحث سیاسی شاهد استفاده از همین دیالوگها بودیم. مسألهای که نشان داده گویا پیتر فینچ با همین جملاتش جاودانه شده.
به هر حال فیلم سینمایی شبکه در نوامبر سال ۱۹۷۶ اکران شد و فینچ مدت کوتاهی بعد در ژانویه سال ۱۹۷۷ دچار حمله قبلی شد و درگذشت. او پس از مرگش جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد را تصاحب کرد؛ اتفاقی که تنها برای او و سالها بعد برای هیث لجر بازیگر نقش جوکر در فیلم «شوالیه تاریکی» ( The Dark Knight) افتاد.
خواندن مقالات زیر توسط مووی مگ پیشنهاد می شود :
سلبریتی هایی که الهام بخش ساخت شخصیت های مشهور کارتونی شدند! + تصاویر
سلبریتی های مشهوری که ابتلایشان به سرطان را مخفی کردند + تصاویر
حقایق جالب و تحسین برانگیز درباره سلبریتی های هالیوود + تصاویر