پیتر گریناوی کارگردان نامتعارف سینما با فیلم «گولتزیوس و گروه پلیکان» به سینما بازگشته است.
پیتر گریناوی فیلمساز و نقاش است که با فیلمهای نامتعارف و درخشانی چون «آشپز، دزد، همسرش و عاشق او»، «هشت و نیم زن» و «شکم یک آرشیتکت» شهرت دارد.
«نگهبانی شب» یکی از آخرین آثار او بود که به زندگی رامبرانت میپرداخت و از طرفی بطور آشکار عشق این فیلمساز به نقاشی را بیان میکرد.
گریناوی در فیلم جدید خود «گولتزیوس و گروه پلیکان» که در جشنواره فیلم رم روی پرده رفت، به زندگی هندریک گولتزیوس نقاش قرن شانزدهم و هفدهم هلندی پرداخته است.
با توجه به سبک بصری عجیب و غریب گریناوی که ترکیبی از خط و تصاویر به شدت پرداخت شده است، نباید انتظار داشت این فیلم شبیه دیگر فیلمهای زندگینامهای باشد.
گریناوی در مصاحبه زیر درمورد فیلم جدیدش، پروژه بعدیاش درمورد زندگی سرگی ایزنشتاین و سینمای سهبعدی صحبت میکند.
«گولتزیوس و گروه پلیکان» به یک اندازه پریشانکننده و جذاب است.
درست است! ببینید با این فیلم میخواستم یک کاری انجام دهم، کاری که با تمام فیلمهایم میخواستهام انجام دهم. میخواستم به عنوان بیننده متوجه باشی داری فیلم میبینی، فیلمی که تو را فریب میدهد، به بحث میکشاند و پنهانکاری میکند و البته یک پدیده مصنوعی است.
برای همین هم هست که فضای یک دادگاه قرن شانزدهمی را در یک انبار قرن بیستمی بازسازی کردید.
خب باید با شرایط کنار بیایی. ما کمی پول از طرف سرمایهگذار کروات خود داشتیم، آنها از فیلمسازان مالیات خیلی کمی میگیرند، برای همین به کرواسی رفتیم و دنبال لوکیشن گشتیم اما جایی که حس مناسب قرن شانزدهم داشته باشد پیدا نکردیم. اغلب ساختمانهای آن زمان بازسازی شده بود و مثل آینه از تمیزی برق میزد.
یکی از دوستان پیشنهاد داد به محوطه سرپوشیدهای سر بزنیم که برای تعمیر قطارهای دهه 1920 بود و وقتی رفتیم آنجا عصر بود و نور خورشید از پنجرهها میتابید و خیلی فضای فوتوژنیکی بود. من هم هر چه تا آن موقع نوشته بودم کنار گذاشتم و با توجه به لوکیشن متن دیگری نوشتم.
فضای آنجا شاید باورپذیر نباشد، اما همین مصنوعی بودن فیلم را ناشی میشود که به نظرم لازم است. به نظر من سینما باید چندرسانهای باشد، باید همه هنرها در آن درگیر باشند… برای همین در فیلم معماری داریم، نقاشی داریم، رقص داریم و خطاطی که بخش قابل توجهی از تصاویر را پوشانده است.
میخواستم درمورد همین رابطه خط و تصویر در فیلمهایتان بپرسم، شما خط را به عنوان تصویر، به عنوان سوژه اصلی تصویر به کار میگیرید.
کلمه به عنوان تصویر، متن به عنوان تصویر، دیگر این چیزها بخشی از سنت اروپایی نیستند. من در فیلم «کتاب بالینی» سعی کردم نشان دهم این دو مقوله از هم جدا نیستند، همانطور که خط و تصویر در فرهنگ ژاپن از هم جدا نیستند.
واقعا بدم میآید که سینمای متکی به متن داریم. تقریبا همه فیلمهایی که میبینیم براساس اثری مکتوب ساخته شدهاند از «ارباب حلقهها» بگیر تا «هری پاتر». حتی فیلمهای آلمودوار، اسپیلبرگ و ایزنشتاین هم مبتنی بر اثری مکتوب هستند. ما باید بگذاریم سینما روی پای خودش بایستد و من میخواهم بر اهمیت و اولویت تصویر در سینما تاکید کنم اما فراموش هم نکنیم که این دو سویی باید وجود داشته باشد.
به نظرتان سینما تا چه میزان نقشی آموزشی دارد؟
خیلی زیاد. به نظرم هنر همیشه یکی از بهترین، شگفتانگیزترین، هیجانانگیزترین و کنجکاوکنندهترین راههای آموختن بوده و هست، به نظرم به هیچکس بابت آموزشی بودن هنر عذرخواهی بدهکار نیستم.
حالا درمورد کسانی که شما را در سینما بسیار تحت تاثیر قرار دادند بگویید.
من همیشه در دوران فعالیت سینماییام به شرق نگاه کردهام، در لندن زندگی میکنم و کمتر غربی هستم. همیشه شیفته سینمای ایدهها بودهام که به نظرم در تاثیرگذارترین جنبش سینمایی اروپا یعنی موج نو دیده میشود. من همسن ژان لوک گدار هستم و بنابراین او و آثارش برای من بخشی از تاریخ نیستند، چیزهایی هستند که با آنها زندگی کردهام.
البته سینمای ایتالیا هم هست که با دسیکا شروع میشود و با برناردو برتولوچی خاتمه مییابد، این دو برای من الگوی آموزشی بودهاند و ایدههای فیلمهایم را براساس آنها پرداخت کردهام.
وقتی پانزده سال و نیمه بودم برای دیدن فیلمهای «ممنوعه» به سینمای محلی میرفتم و فیلمهای مزخرف ساخت اسکاندیناوی را میدیدم. یک بار در همین سینما بود که فیلمی دیدم خارقالعاده، فکر کنم مدیر سینما هم نمیفهمید چه فیلمی دارد پخش میکند؛ فیلم «هنر هفتم» اینگمار برگمان بود که تاثیر عمیقی بر من گذاشت. این فیلم ویژه سن من در آن زمان بود، فیلم درمورد اسطورهشناسی بود، درمورد دین، درمورد بحث حقیقت بود، خیلی سرگرمکننده بود و کلی حقههای تکاندهنده داشت، برای من پانزده سال و نیمه بسیار فیلم تاثیرگذاری بود.
پروژه جدید شما یک فیلم کوتاه سهبعدی است، نظرتان درمورد این فناوری چیست؟
همین حالا دارم فیلمی در پرتغال میسازم که سهبعدی است. به نظرم سینمای سهبعدی هیچ آیندهای ندارد چون هیچ چیزی به زبان، گرامر و واژگان سینما اضافه نکرده است. و راستش را بخواهید سریع از آن خسته میشوید. به نظرم این فرمت یک بنبست است، به نظرم فقط یک حقه است تا مردم را از پای لپتاپ بلند کنید بروند سینما! درست مثل همه تجربههای دهه 1950 و 1960 و استفاده از بو در سینما و ویستاویژن و اینها. دوباره میگویم سینمای سهبعدی هیچ آیندهای ندارد، اما برای من مهم است آن را امتحان کنم چون باید تا آنجا که میتوانم درمورد سینما و تصویر بدانم.
یک فیلم هم قرار است درمورد هیرونیموس بوش بسازید.
بله، قرار است سال 2016 جشنی بزرگ به یاد او برپا شود. نقاشیهای او را حال فقط میشود در اسپانیا و پرتقال پیدا کرد، او اهل هلند بود و درواقع اولین سوررئالیست دنیای هنر بود، کارهایش خاص بودند و درواقع این پروژه برای من مجالی برای تحقیق است.
و پروژه ایزنشتاین در چه مورد است؟
داستان من درمورد ایزنشتاین 33 ساله در مکزیک و تجربه عشق، اما عشقی غریب است. من همیشه شیفته ایزنشتاین بودهام.
اولین نمایشگاه نقاشی من «ایزنشتاین در قصر زمستانی» نام داشت و همیشه دیوانه سه فیلم اولش یعنی «رزمناو پوتمکین»، «اکتبر» و «اعتصاب» بودم، فیلمهایی بسیار روشنفکرانه و همچنین عاشق سه فیلم آخرش یعنی «ایوان مخوف»، «الکساندر نوسکی» و «ایوان مخوف، قسمت دوم» هستم که سرشار از انسانیت هستند.
به نظر من سه سالی که ایزنشتاین بیرون از روسیه بود بسیار مهم هستند. او اول به کالیفرنیا رفت و و البته مشخص است که هالیوود او را که روشنفکر بود با لگد بیندازد بیرون، بعدش به توصیه چارلی چاپلین به مکزیک رفت و «Que Viva Mexico» را ساخت که فاجعهای تمام عیار است اما او در همین شهر عاشق شد. و البته به دیدن موزه معروف مرگ رفت که در آن 400 جنازه را نگهداری میکنند. فیلم من درمورد عشق و مرگ است که به نظرم تنها موضوعات مهم هنر هستند.
خبرآنلاین