استوديوهاي فيلمسازي معمولا به فيلم دوم و يا سوم از يک مجموعه سينمايي به عنوان ماشين پولسازي نگاه مي کنند و با تهيه قسمت ديگري از يک فيلم موفق سعي مي کنند سود سريعي به جيب بزنند.
به گزارش مووی مگ به نقل از بی.بی.سی، ساخت قسمت دوم و يا دنباله يک فيلم به عنوان يک روش داستان گويي مي تواند فرصت هاي خوبي به فيلمساز بدهد. به عنوان مثال مي توان همان فيلمنامه را از منظر و زواياي ديگري بسط داد و يا زندگي شخصيت هاي اصلي داستان را در مراحل بعدي زندگي آنها تعقيب کرد.
فيلم دوم از مجموعه پدر خوانده اثر فرانسيس فورد کاپولا که چهل سال در پيش دسامبر 1974 به بازار آمد به هر دو هدف رسيده و از آنچه در قسمت اول پدر خوانده به آن دست يافته بود فراتر رفته است.
قسمت دوم پدر خوانده تحليل و تصوير دقيقي از آمريکاي قرن بيستم است که نشان مي دهد اين جامعه نه يک زمينه مناسب براي درهم آميزي ايده آل نژادها و فرهنگ ها، بلکه بيشتر به فرشي شبيه است که تار و پود آن تجربه سخت مهاجران، فقر گسترده شهرنشينان و تبعيض نژادي است.
اين فيلم با چند صحنه خيره کننده در مورد روزهاي قبل از وقوع انقلاب کوبا حتي سياست خارجي آمريکا را نيز زير ذره بين مي گيرد. فرانسيس فورد کاپولا يک داستان و فيلم گانگستري را عميق تر کرده و در قالب آن به روح جامعه و ملت آمريکا نقب مي زند.
کارگردان فيلم هاي با ارزش در قسمت دوم به جاي تکرار همان سبک و سياقي که فيلم اول را موفق کرد، به قابليت ها و امکانات تازه داستان گويي روي مي آورد.
اين دقيقا همان کاري است که ريچارد لينکليتر کارگردان و فيلمنامه نويس «پيش از غروب» به شکل استادانه اي موفق شده انجام دهد. اين فيلم 9 سال پس از قسمت اول از اين مجموعه با عنوان «پيش از طلوع 1995» به سراغ دو شخصيت اصلي داستان يعني جسي (با بازي ايتن هاک) و سلين (با بازي ژولي دلپي) مي رود و حوادث زندگي آنها در اين سال ها را بازگو مي کند. اين دو شخصيت در قسمت اول داستان و زماني که جوان تر بودند به دست سرنوشت در قطاري که به شهر وين مي رود با هم آشنا مي شوند، تمام روز را در شهر مي چرخند و عاشق يکديگر مي شوند، ولي مجبورند با هم خداحافظي کنند. فيلم اول اين مجموعه کاملا يک فانتزي و گريز از محدوديت هاي واقعي زندگي است، اما موضوع اصلي قسمت دوم اين مجموعه بر باد رفتن آرزوها، عملي نشدن انتظارات و غم ناشي از گذشت زمان و پشيماني از ناداني هاي دوران جواني است. پيش از غروب مثل تمام قسمت هاي دوم فيلم هاي با ارزش يک سر و گردن از قسمت اول بالاتر است. يکي از اولين مجموعه هاي سينمايي موفق هاليوود 14 فيلمي بود که براساس داستان و شخصيت شرلوک هولمز ساخته شدند.
در اين مجموعه که ساخت آن از سال 1938 شروع شد بازيل راتبون نقش اين کارآگاه و نايجل بروس نقش واتسون دوست و دستيار او را بازي مي کردند.
«تعقيب در الجزاير» دوازدهمين قسمت از اين مجموعه را مي توان بهترين مورد دانست. داستاني بسيار مهيج، با فضاسازي جذاب و راز آلود که تمام حوادث آن در طول جنگ جهاني دوم و در عرشه يک کشتي بخاري کوچک اتفاق مي افتد.
اين فيلم با اتکا به فيلمنامه هوشمندانه، طنز و استيل قوي آن و نه صحنه هاي اکشن پرخرج تماشاچي را به خود جذب مي کند. امروزه اين تقريبا به يک قانون بدل شده که قسمت هاي بعدي يک اثر سينمايي حتما بايد از قسمت اول پرخرج تر باشند، اما حقيقت اين است که در دوره هاي طولاني از تاريخ هاليوود قمست هاي بعدي هميشه از فيلم اول کم هزينه تر بودند.
هزينه توليد «تعقيب در الجزاير» به نسبت ساير قسمت هاي اين مجموعه بسيار ناچيز بود، ولي همين کم خرج بودن باعث شد که سازندگان فيلم نوآوري هاي فراواني را به کار بگيرند.
به عنوان نمونه با ايجاد فضايي مه آلود در اکثر صحنه هاي فيلم، هم فقر و ارزان قيمت بودن صحنه آرايي را پوشاندند و هم به فضاي فيلم يک جذابيت و زيبايي ويژه اي دادند. در فقدان صحنه هاي تعقيب و گريز و يا زد و خورد، اين فيلم روي ديالوگ شخصيت ها تمرکز کرده و در نتيجه درام قوي تري خلق کرده است.
اين دومين قسمت از مجموعه فيلم هاي سينمايي بود که براساس يک سريال تلويزيوني با همين نام که در دهه شصت و هفتاد ميلادي پخش مي شد، ساخته شد.
اولين قسمت از اين مجموعه سينمايي با عنوان پيشتازان فضا: فيلم سينمايي، در سال 1979 ساخته شد. بودجه قسمت دوم به نسبت فيلم اول بسيار بيشتر بود، اما نيکلاس مهير کارگردان اين فيلم بخش زيادي از جلوه هاي ويژه را کنار گذشتت و به جاي آن روي خلق يک درام مهيج و پرتنش تمرکز کرد.
پس زمينه ماجراهاي اين فيلم در حقيقت رقابت بين آدميرال تي کرک ( با بازي ويليام شاتنر) و دشمن اصلي او ( با بازي ريکاردو مونت آلبان) بود. در طول اين فيلم چند صحنه بيشتر از تصوير گسترده فضا را نمي بينيم و به جاي آن صحنه هاي کلوزآپ از چهره شخصيت هاي داستان و يا فضاي داخلي و شلوغ فضاپيماها اولويت پيدا کرده اند.
نيکلاس مهير به چهره بازيگران بيش از جزييات فضايي توجه کرده است و همين باعث شده که قسمت دوم پيشتازان فضا به يکي از محبوب ترين فيلم هاي علمي – تخيلي بدل شود.
آکيرا کوروساوا، کارگردان برجسته ژاپني در فيلم هاي اوليه خود بسيار ظريف و زيبا تصوير سازي مي کرد. اين داستان حماسي مربوط به جودو که در دو قسمت ساخته شد، جزو همين دوره از کارهاي او هستند. قسمت اول از سانشيرو سوگاتا (حماسه جودو) محصول 1943 اولين فيلم بلند او بود. فيلم هاي بعدي او مملو از شخصيت هاي مردانه و خشونت ناگهاني است، اما دو فيلم سانشيرو سوگاتا درمورد تاثير انضباط هنرهاي رزمي بر پالايش روح و روان است. در قسمت دوم از اين مجموعه به خصوص کنترل خشونت در مرکز توجه داستان قرار گرفته است. در صحنه هاي اول فيلم مي بينيم که يک استاد نجيب جودو که در فيلم اول حکايت پختگي شخصيت او به تصوير درآمده، با نپذيرفتن مبارزه با يک مشت زن آمريکايي قدرت خود را نشان مي دهد. صحنه هاي پاياني فيلم که يک نبرد بي سرو صدا در برف را نشان مي دهد واقعا به يادماندني است. فيلم قبلي وونگ کار واي کارگردان هنگ کنگي به نام در حال و هواي عشق، داستان رمانتيک آشنايي زن و مردي بود که هر دو در يک رابطه زناشويي نامطمئن زندگي مي کردند و با وجود علاقه اي که بين آنها شکل گرفت نتوانستند زندگي موجود خود را ترک کرده و با يکديگر باشند. چو مو وان شخصيت مرد داستان، پس از پايان اين عشق نافرجام دلشکسته و سرشار از پشيماني، به آنگکور وات يکي از معابد قديمي بوداييان در کامبوج مي رود و داستان عشق خود را در گوش ديوارهاي اين بناي قديمي زمزمه مي کند. در فيلم 2046 به کارگرداني وونگ کار واي که مي توان آن را قسمت دوم و يا دنباله در حال و هواي عشق تلقي کرد، خلاء دروني شخصيت مرد داستان به مرز خطرناکي مي رسد و وجود او را مي خورد. او براي فراموش کردن درد ناشي از عشق نافرجام خود رابطه هاي ديگري برقرار مي کند، اما هر چه اين کار را بيشتر تکرار مي کند خلاء دروني او بزرگ تر مي شود.
فيلم 2046 شعري آهنگين در وصف يادآوري احساسات است و اين کار را نه با بازگويي داستان، بلکه با خلق تصاويري انجام مي دهد که مي توان آن را يک موسيقي تصويري توصيف کرد.
سيگورني ويور مفهوم و نقشي که امروزه آن را قهرمان زن فيلم هاي اکشن مي دانيم در فيلم بيگانه ها خلق کرد.
جيمز کامرون کارگردان بيگانه ها، با زحمت فراوان توانست اين شخصيت زن را به يک فمينست واقعي بدل کند. در قسمت اول از اين مجموعه که با عنوان بيگانه و به کارگرداني ريدلي اسکات ساخته شد، شخصيت سيگورني ويور به نام الن ريپلي در گردباد حوادث فقط به فکر نجات دادن خودش است. در فيلم بيگانه ها که از فيلم اول يک سر و گردن بالاتر است، الن ريپلي مثل يک جنگجوي آبديده به نبرد هيولاها مي رود. فيلم بيگانه ها در حقيقت يک داستان جنگي و حماسي از نبرد دو قبيله دشمن است که هريک از آنها توسط يک شخصيت زن شجاع و نيرومند رهبري مي شوند. الن ريپلي در راس يک قبيله و ملکه بيگانه در راس قبيله ديگر قرار دارد. قدرت و سبعيت اين دو شخصيت مونث نه به رغم غريزه هاي لطيف مادرانه آنها، بلکه دقيقا از همين غريزه ها سرچشمه مي گيرد. فيلم اول اين مجموعه با عنوان مهاجمان صندوق گمشده محصول 1981 و به کارگرداني استيون اسپيلبرگ به الگويي براي فيلم هاي ماجراجويي جديد بدل شد و در نحوه فيلمبرداري صحنه هاي اکشن تحول بزرگي ايجاد کرد.
فيلم دوم و يا دنباله آن با عنوان اينديانا جونز و آخرين جنگ صليبي، پرداخت عميق تري دارد و يک تحليل غني از شخصيت هاي داستان ارائه مي دهد. در اين فيلم اينديانا جونز با بازي هريسون فورد و پدرش با بازي شون کانري، که بيست سال است يکديگر را نديده اند در جستجوي جام مقدس دست به دست هم مي دهند. در اين داستان جام مقدس عيسي مسيح در حقيقت بهانه و يا استعاره اي براي سفر دروني شخصيت اصلي داستان به سوي بلوغ است. شايد دليل پختگي و غناي داستان اين است که تام استوپارد نمايشنامه نويس بريتانيايي فيلمنامه آن را صيقل داده و به قول استيون اسپيلبرگ بخش اعظم ديالوگ هاي فيلم به قلم اوست. نتيجه کار بهترين فيلمنامه اي است که تاکنون براي يک فيلم ماجراجويي نوشته شده است.
سرجيو لئونه استاد فيلم هايي که به ژانر وسترن اسپاگتي شهرت يافت، قبل از آنکه به داستانهاي طولاني مثل فيلم «خوب، بد، زشت» روي بياورد، در فيلم به خاطر چند دلار بيشتر که در حقيقت دنباله فيلم قبلي او به نام به خاطر يک مشت دلار است، يک داستان کوتاه، اما پر ماجرا را خلق کرده است.
اين فيلم دو جايزه بگير را دنبال مي کند که کلينت ايستوود و لي وان کليف نقش آنها را بازي مي کنند. اين دو در ميانه داستان براي شکار و کشتن يک قانون شکن بسيار پليد ( با بازي جان ماريا ولونته) با هم متحد مي شوند.
به خاطر چند دلار بيشتر را شايد بتوان جدي ترين فيلم در مورد موضوع رفاقت دانست و از نظر فني و نحوه پرداخت به نسبت «به خاطر يک مشت دلار» بسيار بهتر است.
در عين حال اولين فيلم سرجيو لئونه است که در آن کارگردان با زمان روي دادن صحنه هاي تيراندازي اصلي داستان به خوبي بازي مي کند. قبل از شروع هر صحنه مهم تيراندازي، دوربين روي نماي نزديک شخصيت ها تمرکز کرده و به جاي صداي شليک هاي مکرر که در فيلم هاي قبلي او مي ديديم موسيقي خشن، اما جالب انيو موريکونه فضا را پر مي کند.
دومين فيلمي که جورج لوکاس از مجموعه جنگ ستارگان ساخت که در حقيقت پنجمين قسمت از اين مجموعه است، تماشاچيان را به نقاط بسيار دوردست و تاريک در انتهاي کهکشان مي برد. در قسمت هاي اول مجموعه جنگ ستارگان قهرمانان داستان پيروز مي شوند و مورد ستايش قرار مي گيرند، اما در «امپراتوري ضربه مي زند» قهرمانان داستان کتک خورده ، مجروح و در حال فرارند.
در اين فيلم جورج لوکاس تهيه کننده و نويسنده فيلمنامه و اروين کرشنر کارگردان، از بنياني ترين شيوه هاي سينمايي براي خلق صحنه هاي نبرد هوث استفاده کرده اند که شش دهه قبل از آن توسط ديويد وارک گريفيث فيلمساز آمريکايي و کارگردان فيلم مشهور تولد يک ملت به کار گرفته شده بود.
اين فيلم موفقيت مجموعه سينمايي جنگ ستارگان را عميق تر و متنوع تر کرد به طوري که هنوز هم موفق ترين مجموعه فيلم در عرصه سينماي جهان است. اين فيلم يک بار ديگر ثابت کرد که نور وقتي که در محاصره تاريکي باشد درخشندگي بيشتري دارد.