با بردن نام سامورایی ناخودآگاه ذهنمان به سمت فرهنگ غنی ژاپن و احتمالا افسانهها، داستانها و فیلمهای برخواسته از این فرهنگ میرود. اما باید بدانیم ساموراییها جایی دیگر غیر از سرزمین ژاپن زیست میکردند، جایی در میان فیلمهای نئو نوآر کارگردان بهنام فرانسوی، ژان پیر ملویل. ساموراییهایی با کتوشلوارهای تر و تمیز همراه با بارانیهای گرم اتو خورده، کلاهی شاپویی بر سر و اسلحهای جمعوجور در جیب. ساموراییهایی اصولمند و سرد در کالبدی فرانسوی، آواره در خیابانها و به دنبال ماجرایی خونآلود و مرگبار. فیلم سامورایی روایتگر زندگي یکی از همین ساموراییهای فرانسویست. سامورایی تنهایی بنام «جف کاستلو» که ناخواسته وارد ماجرایی میشود که در آن باید شرافت و شهامت خود را به عنوان یک سامورایی نشان دهد و در نهایت بهای کاری که میکند را بپردازد…
«هیچ تنهاییای عظیمتر از تنهایي یک سامورایی نیست…» این جملهایست که در ابتدای فیلم بر بالای سر قهرمان داستان نقش میبندد. قهرمانی که مانند مردهای بر روی تخت دراز کشیده است. ناگهان دوربین با زوم ها و حرکتش(نوعی دالی زوم) به اتاق فضایی وهم انگیز میدهد. وهم و تردید و عدم قطعیتی که تا پایان کار همراه با شخصیت اصلی و مخاطب است. نام او جف کاستلو است. آدمکشی حرفهای که فقط برای پول آدم میکشد و ما هیچ چیز دیگری از او یا گذشتهاش نمیدانیم. اما چرا ملویل باید لقب ارزشمند سامورایی را به یک آدمکش مزدور بدهد؟ اولین اشاره به جواب این سوال پس از گذشت پانزده دقیقه از فیلم نمایان میشود که در ادامه به آن خواهیم پرداخت. سامورایی از روی تختش بلند میشود. به قفس پرندهاش نگاهی میاندازد.
گویی هیچکس بجز او انتظارش را نمیکشد. به سمت در میرود پالتویش را میپوشد و کلاهش را بر سرش میگذارد. در اینجا شاهد یکی از به یاد ماندنیترین موتیفهای رفتاري تاریخ سینما هستیم. دست کشیدن کاستلو به روی لبه کلاهش. کاری که او چندین بار در طول فیلم انجامش میدهد و تبدیل به موتیف رفتاریای میشود که بر حس تماشاگر اثر میگذارد. تا الان تمامی حرکات (سیگار کشیدن، کشیدن پول بر قفس پرنده، پوشیدن پالتو، گذاشتن کلاه بر سر و از همه مهمتر چهرۀ پوکر آلن دلون) به بیننده احساس دلگرم کنندهای را میدهد. حسی که در تمامی فیلمهای ملویل دیده میشود و دل مخاطب را قرص میکند. گویی تمام این مناسک بر اساس اصول پیش میرود و همه چیز در جای خودش است. کاستلو از در خارج میشود. در اینجا اولین مواجهه ما با پاریس فیلم سامورایی (Le Samourai) است.
پاریس «سامورایی» و پاریس بقیۀ فیلمهای ملویل پاریس واقع شده در فرانسه نیست؛ همانگونه که پاریس «باباگوریو» بالزاک پاریس حقیقی نیست. پاریس فیلمهای ملویل متعلق به خود اوست. پاریسی با آسمانی خاکستری، خیابانهای نم خورده، آدمهای بیاحساس و فضایی سرد که بهترین مکان برای فیلمهای نئونوآر اوست. پس خارج شدن کاستلو شاهد موسیقی مشهور فیلم هستیم و این موسیقی در خدمت فضاسازی درمیآید و باز هم به ساخته شدن فضای فریبنده، جنایی و نئونوآر فیلم کمک میکند. او وارد یک ماشین میشود اما ماشین خودش نیست. آرام دسته کلید بزرگش را در میاورد و دانه دانه کلیدها را امتحان میکند اما هیچ نگاهی به آنها نمیکند و متوجه میشویم که این کار همیشگی و روتین اوست، باز هم شخصیت پردازی بیشر. او ماشین را بهراه میاندازد و آن را تا گاراژی میراند.
صاحب آنجا پلاک ماشین را عوض میکند و اسلحهای برای انجام کار به او میدهد. تا الان احتمالا متوجه شدهایم که ملویل نیز مانند هیچکاک علاقهی زیادی به نشان دادن روال کار دارد و بدون هیچ شتابزدگیای آن را در قالب سینما به مخاطب نشان میدهد. کاستلو سپس به خانه معشوقهاش میرود و به او گوشزد میکند که اگر کسی سراغش آمد بگوید تا ساعت دو نیمه شب آنجا بوده. تمامی این مناسک برای یک قتل است و ما متوجه میشویم که کاستلو در کار ذرهای اهل خطا و ریسک نیست و به اصولش پایبند است. معشوقهاش به او میگوید «خوشم میاد وقتی میای اینجا، چون بهم نیاز داری.» با همین یک دیالوگ ساده و راحتیای که در ورود جف به اتاقش میبینیم متوجه میشویم که با وجود راحتی و نزدیکی بین آنها اما رابطهی میانشان از نوع وابستهساز و کاملی نیست و هیچ لطمهای به تنهایی مطلق سامورایی نمیزند و در ادامه میفهمیم که او برای جف مهم است و جف میخواهد از او مواظبت کند. و حتی قبل از مرگ-خود خواستهاش- با او عاشقانه وداع میکند، درست مانند یک سامورایی. سپس او به یک اتاق در مهمانخانهای میرود که در آن قمار میکنند. میگوید برای ساعت دو نیمه شب یک جا برایم نگه دارید و زمانی که به او میگویند پول نقد بیاور چون ممکن است ببازی پاسخ میدهد«هیچوقت نمیبازم،هرگز!». او همیشه برنده است. حتی زمانی که رئیس پلیس در سکانس آخر فکر میکند او را شکست داده متوجه میشود که خودش شکست خورده کاستلو در حقیقت برنده شده؛ درست مثل همیشه!
حالا زمان کار اصلی است. قتل! کاستلو وارد کلوپ شبانهای میشود که دقیقا مانندش را در فیلم «دایره سرخ» خود او میبینیم. محتاط به اتاق مردی که ظاهرا رئیس آنجاست میرود و خیلی راحت و بدون ذرهای تردید او را میکشد. در حین خارج شدن زنی که پیانیست کلوپ است او را میبیند. قانون آدمکشها میگوید که باید شاهد را نیز بکشد اما او از این کار سر بازمیزند. گویی او اصول خودش را به عنوان یک سامورایی دارد و تا آخرین لحظه به آن اصول پایبند است. حالا او که آگاه است پلیس بزودی به دنبالش میآید به سرعت وارد ماشین میشود و به در منزل معشوقهاش میرود تا مردی که به آنجا میآید در هنگام خروج او، او را ببیند و شاهدی بر ادعای بودن او تا ساعت دو بامداد در آنجا باشد و به نوعی به طرز هوشمندانهای صحنه سازی میکند. پلیس تحقیقاتش و بازداشت مظنونین را آغاز میکند و کاستلو نیز بازداشت میشود. دو شاهد مرد که او را در سالن اصلی کلوپ دیده بودند او را شناسایی میکنند اما دو مرد و دو زن دیگر به عدم قاتل بودن او شهادت میدهند.
زن سیاهپوست پیانیست از لو دادن او سر بازمیزند ما چرا؟ آیا او زندگی خود را مدیون او میداند یا سود دیگری از دستگیر نشدن او میبرد؟ علیایحال کاستلو در بازداشت پلیس میماند و معشوقهاش احضار میشود. او شهادت میدهد که او در ساعت قتل در خانهاش بوده و مردی که سپس به آنجا آمده نیز او را شناسایی میکند و صحنه سازی کاستلو به سودش میشود. کاستلو آزاد میشود اما رئیس پلیس مطمئن است قتل کار خودش است و دستور به تعقیب او میدهد. کاستلو که متوجه این تعقیب است آنها را قال میگذارد و به محل قرار برای گرفتن پول قتل میرود. کاستلو دستش را برای گرفتن پول دراز میکند اما مزدش را با گلوله میدهند و مرد مامور به سمت او شلیک میکند. ملویل سکانس شلیک را از لانگ شات و انگار از دید کسی که سوار ماشین در حرکت است فیلمبرداری میکند. کاستلو از مهلکه جان سالم بهدر میبرد اما دستش تیر میخورد. او خود را به خانه میرساند و با تنهایی و درد، دستش را پانسمان میکند. در صحنه بعدی که در اتاق مافیایی که او را استخدام کردند است متوجه میشویم آنها تصمیم به حذف کردن او گرفتند زیرا پلیس او را دستگیر کرده و هم اکنون نیز به او مظنون است و او را خطری برای خود میدانند.
اگر این اولین فیلمی باشد که مخاطب از ژان پیر ملویل میبیند حتما احساس میکند که ساختاری متفاوت دارد و با فیلمهای هالیوودیای که تا امروز میدیده فرق دارد و فیلمبرداریاش متفاوت است. سامورایی از مهمترین فیلمهای موج نوی سینمای فرانسه است. جنبشی که تئوریسین اصلیاش آندره بازن است و در آن بر خلاف آیزنشتاین میزانسن را مقدم بر مونتاژ میداند و به حرکت بازیگر جلوی دوربین و حرکات مختلف خود دوربین به دلیل اعتقاد بر استقلال نماها اهمیت بیشتری میدهد. اما ملویل به خوبی اهمیت بسیار مهم مونتاژ-یا تدوین- را درک میکند و به طور استادانهای از آن بهره میبرد. اوج اهمیت مونتاژ در فیلم سامورایی را در همین سکانس اتاق رئیس مافیا میبینیم. زمانی که رئیس مافیا در حال راه رفتن دستور به قتل کاستلو میدهد و تصویر کات میشود به ادامه همان مسیر راه رفتن از رئیس پلیس که او نیز دستور به تحت نظرگیری کامل کاستلو میدهد. این نوعی مونتاژ تطبیقیست که به طرز استادانهای اجرا شده و تلاش و هم مسیر بودن دو طرف داستان (مافیا و پلیس) برای به دام انداختن کاستلو را در فرم و حس اثر تداعی میکند.
حالا کاستلو از دو سمت تحت فشار است. مافیایی که میخواهند او را بکشند و پلیسی که میخواهد او را دستگیر کند. از همین رو پلیس در خانه کاستلو شنود کار میگذارد. کاستلو حالا یک سامورایی تنهاست. ساموراییای که به اصولش و شرافتش وفادار مانده و از همین جهت به ورطه افتاده. یک سامورایی که از همه طرد شده و تنها خودش است که باید خود را نجات دهد، هیچ دوستی ندارد بجر اسلحهاش. او مرگ را با خود حمل میکند و میداند از آن گریزی ندارد. او دست زن ساهپوست را میخواند و شک میبرد که او یحتمل برای مافیا کار میکند و عدم لو دادنش به پلیس از سر دلسوزی نبوده بلکه میخواسته او آزاد شود تا مافیا حذفش کنند.
رئیس پلیس معشوقه کاستلو را تحت فشار میگذارد و از او میخواهد او را لو بدهد تا از قضیه نجات پیدا کند اما او به کاستلو وفادار میماند.کاستلو با هوشمندی شنود اتاقش را پیدا میکند. حال او مطمئن است که مظنون شماره یک پلیس است و کوچکترین خطایی کارش را تمام میکند. او با هوشمندی از دست مزدوری که از طرف مافیا اجیر شده خلاصی پیدا میکند و آدرس رئیس مافیا را بدست میآورد. پلیس اکنون کاملا او را زیر نظر دارد و کاستلو برای رسیدن به هدفش (قتل رئیس مافیا) باید از دستشان خلاصی یابد. در ادامه یکی از جذابترین تعقیب و گریزهای سینما را شاهد هستیم. تعقیب و گریزی که نه به منظور دستگیری کاستلو بلکه به هدف تحت نظر داشتن او انجام میشود اما کاستلو با هوشمندی از دست تمامی آنها میگریزد و سکانسهای این تعقیب و گریز با کارگردانی هوشمندانه و دقیق ملویل برای همیشه به یادمان میماند.
همان همیشگی! کاستلو ماشینی را میدزدد، وارد گاراژ همیشگی میشود، صاحب آنجا پلاک را عوض میکند. کاستلو اسلحه میخواهد. صاحب گاراژ میگوید «این آخرین باره.» و کاستلو میگوید «باشه».کاستلو به دیدن معشوقه خود میرود اما این نه از روی نیاز، بلکه از روی عشق و وداع. حالا او دیگر هیچکس را ندارد. به خانه رئیس مافیا میرود اما ناگهان متوجه میشود این همان خانه زن سیاهپوست است. حالا دیگر همه چیز برایش روشن شده. او با رئیس مواجه میشود و به همان روش همیشگی او را میکشد.
او اکنون تنهای تنهای تنهاست. دیر یا زود به دست پلیس میافتد و شکست میخورد. او به عنوان آخرین ماموریتش به کلوپ میرود. در ماشین، اینسرتی از اسلحهای پر در دست او میبینیم و گمان میبریم که او میخواهد زن سیاهپوست را نیز بکشد. او میداند این یک تله است و چون شکست حتمیست تصمیم میگیرد مانند یک سامورایی هاراکیری کند اما…؛ اما او هرگز شکست نمیخورد. به سمت زن میرود. اسلحه را به سمتش میگیرد و پلیس به او شلیک میکند و جف کاستلو را میکشد. آنها فکر میکنند همهچیز تمام شده. بردهاند و کاستلو را شکست دادهاند اما ناگهان میفهمند که اسلحه خالی است و کاستلو در مرگی با شکوه و خودخواسته به دست خودشان مرده است. میفهمند این آنهایند که باختهاند و سامورایی در عین مرگ پیروز شدهاست.
«سامورایی» یکی از به یاد ماندنیترین فیلمهای جنایی تاریخ سینماست. شاهکاری از ژان پیر ملویل. قسمت عمدۀ فیلم حرف کم دارد، در نتیجه حرف بیشتری برای گفتن دارد. شخصیت «جف کاستلو» تا سینما سینماست به یادمان میماند. شخصیتی که مانند یک سامورایی تا آخرین لحظه پیروز ماند و در یک مرگ خودخواسته هاراکیری کرد. یک مرگ با شکوه و شرافت، درست مانند یک سامورایی. به یاد همان جملهی جف در ابتدای فیلم :«هیچوقت نمیبازم،هرگز!»
منتقد: پوریا ضرابی
این مطلب بهصورت اختصاصی برای سایت ” مووی مگ ” به نگارش درآمده و برداشت از آن جز با ذکر دقیق منبع و اشاره به سایت مووی مگ، ممنوع بوده و شامل پیگرد قانونی میگردد.
به صفحه اینستاگرام مووی مگ بپیوندید
فقط میتونم به این نقد بخندم
گفتن این حجم از اباطیل واقعا هنر میخواد :)))))))))
بسیار عالی وممنونم از نقد پر محتوایتان