صفحه اصلی > اخبار سینمای جهان : در ستایش فیلمسازی که ما را غمگین می‌کند

در ستایش فیلمسازی که ما را غمگین می‌کند

ki

سال‌ها پیش کامبیز کاهه در مطلبی به بهانه وداع کریستف کیشلوفسکی از فیلمسازی به عکسی از او در ویژه‌نامه جشنواره کن همان سال اشاره کرده بود که هنوز حسرت داشتن آن بر دلم مانده است. این عکس کیشلوفسکی را در یک گورستان با حس و حالی پاییزی در حال نگریستن به سنگ قبر نامعلومی نشان می‌داد.

شاید چنین مطلعی برای آغاز نوشته‌ای به بهانه تولد یک فیلمساز زیادی غم‌انگیز به نظر برسد، اما همه کسانی که کیشلوفسکی را می‌شناسند، همواره او را به عنوان کارگردانی تنها، بدبین و انزواطلب به یاد می‌آورند که به طرز شاعرانه و رمانتیکی غمگین بود. اندوه او چنان با بزرگ‌منشی و خودآگاهی عجین بود که به فضیلتی حسرت‌برانگیز برایش تبدیل شده بود.

آثار او نیز بیش از هر چیزی درباره تنهایی، مرگ، ناامیدی، خیانت، اندوه، رنج و روابط از دست رفته است و ما در آنها همواره با جمعی از آدم‌های تنها و غمگین روبرو هستیم که در احاطه دیوارهای نامرئی زندگی مدرن از فقدان ارتباط رنج می‌برند. درواقع در فیلم‌های او یا رابطه‌ها به هم نمی‌رسند و یا از هم گسسته می‌شوند.

اما با وجودی که غالبا شاهد فروپاشی احساسی این آدم‌ها هستیم، اما هرگز بدبخت و قابل ترحم به نظرمان نمی‌آیند و همه چیزهایی که در واقعیت می‌تواند به شدت نفرت‌انگیز و تحمل‌ناپذیر باشد، در آثار وی چنان در حزنی عمیق و پیچیده فرو رفته‌اند که به شدت زیبا به نظر می‌رسند و همین زیبایی باعث می‌شود تلخی آن را فراموش کنیم.

انگار این اندوه موهبتی است که فقط به آنها داده شده و از دیگران دریغ گشته و حالا آنان با رنجی که از این اندوه نصیبشان می‌شود، شایسته احترام و علاقه بیشتری هستند. به همین دلیل زیباترین تصاویری که از فیلم‌های او به یاد داریم، غم‌انگیزترین صحنه‌هایی است که شاید تابحال دیده‌ایم.

بنابراین دوست دارم در سالروز تولدش (27 ژوئن / ششم تیر) بعضی از آنها را که جزو محبوب‌ترین صحنه‌های سینمایی‌ام است، با هم مرور کنیم.

در فیلم «زندگی دوگانه ورونیکا» صحنه‌ای است که بیشتر به یک رویا و خلسه می‌ماند. ورونیک در میان بچه‌های کوچک مدرسه نشسته و با هم یک نمایش خیمه‌شب‌بازی را تماشا می‌کنند. در نمایش یک عروسک که رقصنده باله است، آن‌قدر با شور و وجدی مهارنشدنی می‌رقصد که می‌میرد. بعد عروسک پیری که شاهد رقص بوده، می‌آید و پارچه سفیدی بر آن می‌کشد.

سپس همانطور که نگاه اثیری ورونیک روی شبح مرد سیاهپوش در فضایی خالی با نور ملایم و هاله‌وار سبزی ثابت مانده، همراه با موسیقی مرثیه گونه‌ای عروسک رقصنده به آرامی به یک پروانه تبدیل می‌شود.

در فیلم «آبی» ژولی در خانه خالی‌اش محتویات کیفش را بیرون می ریزد تا از همه آن‌چه او را به یاد گذشته می‌اندازد کنده شود. ناگهان در میان خرت و پرتهایش یک آب نبات با زرورق آبی می‌بیند که همه ما می‌دانیم چه خاطره دردناکی از دختر کوچکش را برای او تداعی می‌کند.

بعد ژولی به شکل خودآزارانه‌ای شروع به خوردن آب‌نبات می‌کند. انگار می‌خواهد این بغض لعنتی را هم با آب نبات فرو بخورد. پس می‌بینیم که چطور آب‌نبات در دهانش با خشونت و بی‌رحمی که ژولی در حق خود روا می‌دارد، خرد و تکه‌تکه می‌شود و احساس می‌کنیم گلویش را زخم می‌کند تا فرو رود. زخمی که تا باد در گوشه‌ای از قلبش باقی خواهد ماند و هرگز ترمیم نخواهد شد.

در «سفید» در یک هوای ابری و گرفته دومینیک از پشت میله‌های پنجره زندان در ساختمانی بلند و کارول در محوطه پایین پنجره در قاب‌های خالی و ثابت تک‌نفره‌ای به هم می‌نگرند. دومینیک انگشتش را بالا می‌آورد و تظاهر می‌کند که انگار حلقه‌ای را به انگشت می‌کند. او لبخندی می‌زند و کارول اشک می‌ریزد.

راستش را بخواهید، هیچ‌کدام از این اشک و لبخند برایم امیدوارکننده نیست. رابطه گسسته‌ای که از دل مرگ به هم پیوند یابد و مغازله‌ای که با یک مرده برقرار شود، نمی‌تواند فاصله این لبخند و اشک را از میان بردارد. یادمان نرود که زمانی کارول توانست همسرش را دوباره تصاحب کند که ساعت‌ها به مرگ خود فکر کرد، برایش نقشه کشید، درون گور خالیش نگریست و اسمش را در میان مرده‌ها ثبت کرد.


در «قرمز» در پس‌زمینه‌ای از سالن نیمه‌تاریک با صندلی‌های قرمز خالی قاضی خوابش را برای والنتین تعریف می‌کند و می‌گوید او را در 50 سالگی اش دیده که از خواب بیدار می‌شود و به کسی که در کنارش است لبخند می‌زند.

والنتین با یاسی توام با اشتیاق می‌پرسد که آیا این اتفاق خواهد افتاد. لحظاتی بعد قاضی به والنتین می‌گوید که شاید تو زنی هستی که من هرگز ندیدم و آدم دلش می‌گیرد از این که چرا آدم‌ها در وقت مناسب در مسیر یکدیگر قرار نمی‌گیرند.

در «فیلمی کوتاه درباره عشق» ماگدا به همان اتاقی می‌آید که توبک روزهای بسیاری از دریچه دوربینش او را تماشا می‌کرده است. ماگدا از جای توبک به خلوتش نگاه می‌کند و تازه انگار برای اولین بار خودش را می‌بیند و تازه می‌فهمد که چقدر تنهاست. مخصوصا از این پس که دیگر حتی تومک هم او را نخواهد نگریست.

شاید کیشلوفسکی تنها آدمی باشد که او را به خاطر اینکه ما را غمگین می‌کند و در خود فرو می برد، دوست داریم. چون بعد از تماشای آثارش اندوه، تنهایی و رنج‌های زندگیمان حالتی شاعرانه و زیبا می‌یابند و دیگر ما را نمی آزارند.

خبرآنلاین

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها