با توجه به حال و هوای برفی این روزهای شهر، یادآوری فیلم های برفی خالی از لطف نیست.
به گزارش مووی مگ به نقل از باشگاه خبرنگاران، اوضاع دماغی آسمان، قسمتی از هویت سینماست؛ برف و باران و آفتاب، هرکدام فضاسازی خاصی به لحاظ مضمونی و زیباییشناختی دارند و الحق که به قول معروف و چه ساده و بیتوضیح؛ برف واقعاً سینمایی است. وقتی قرار باشد به فیلمهای برفی تاریخ سینما نگاهی بیاندازیم، لاجرم اولین اسمی که به ذهن خطور خواهد کرد، چارلی چاپلین است و اولین فیلم، جویندگان طلا در ۱۹۲۵ میلادی. جویندگان طلا تنها فیلم صامت و سیاه-سفید تاریخ سینماست که هنوز میتوان آن را در میان آثار برفیِ هنر هشتم شاخص دانست.
اما فیلم بعدی، همشهری کین، اثر مؤثر و دورانساز اورسون ولز است که اگرچه کاملاً برفی نیست، صحنهی انتهایی آن را هم نمیتوان از نظر دور داشت؛ صحنه مرگ فاستر کین؛ فرو ریختن دانههای برف از روی انگشتان او و آب شدنشان بر روی پلهها: این بهترین توصیف برای یک زندگی رو به پایان است و تصاویر برف بازی کودکان که درپشت شیشه محصور شده، حالا برای مرد ثروتمند رویایی دست نیافتنی شده.
سه سال بعد وینسنت مینهلی، موزیکالِ کریسمسی و شادی ساخت که در پسزمینههایش مضامین عمیقی را تلقین میکرد. ملاقات در سن لوئیس صحنهای دارد که توتی ناراحت، با بیرحمی تمام، سر آدم برفیهایش را قطع میکند: [هیچ کس نباید صاحب اینا شه. ترجیح میدم بکشمشون اگه نمیتونیم با خودمون ببریمشون]
مایکل کرتز هم ده سال بعد یک فیلم کریسمسی و برفی ساخت بنام کریسمس سفید. این فیلم در فضای آرزومندی و رؤیاهای رمانتیک سیر میکرد و مخاطبان بسیاری دوستش داشتند. از میان آثار دهه پنجاه میلادی باید به فیلم شناخته شده و بسیار زیبای برفهای کلیمانجارو که یک اثر تکنیکالر آمریکایی به کارگردانی هنری کینگ بود هم اشاره کرد. این فیلم که بر اساس داستان کوتاهی به همین نام نوشته ارنست همینگوی ساخته شد، در سال ۱۹۵۲ روی پردهها رفت. کارگردانی ماهرانه کینگ، فیلمبرداری استادانه لئون شامروی، بازی بزرگان آن روزهای سینما و داستان جذاب و فوقالعادهی برفهای کلیمانجارو موجب شد زمانی که فیلم به پرده سینماها راه پیدا کرد، آنچنان مورد استقبال قرار بگیرد که همین حتی باعث تعجب خود تهیهکننده کار یعنی داریل زانوک هم بشود. استقبال مخاطبان از این اثر به حدی بود که خیل عظیمی از توریستها را از سرتاسر جهان برای دیدن کوه کلینمانجارو راهی آفریقا کرد و تحول عظیمی در صنعت گردشگری کشور تانزانیا بوجود آورد.
بالاخره دهه شصت میلادی هم فرا رسید که به دوران افسردگی اجتماعی در غرب معروف است. در ۱۹۶۰ فرانک کاپرا فیلم فوقالعاده ای به نام چه زندگی فوقالعادهای! ساخت و در آن اهمیت سینمایی برف را به اعلی درجه خود نشان داد. شاهکار کلاسیک کاپرا برای جلوههای ویژهاش نیازمند مقدار زیادی برف بود. دانههای سفید رنگ مصنوعی صدای زیادی ایجاد میکردند، در نتیجه مسئولان جلوههای ویژه ۶۰۰۰ گالون از مواد فومی شکل آتشنشانی را بعد از مخلوط کردن با ذرات صابون سر صحنهها پمپاژ کردند.
دو سال از ساخت فیلم کاپرا گذشته بود که دکتر ژیواگو روانه پردهها شد. اگر برف جزوی از هویت سینماست، دیوید لین هم هست و اگر لین را فیلمساز بزرگی بدانیم، شاید فیلم برفی دکتر ژیواگو را باید در کنار لورنس عربستان که فضایی آفتابی داشت، مهمترین عوامل این اهمیت دانست. این دو فیلم در یک سال و توسط یک نفر ساخته و اکران شدند. آیا بهانهای بهتر از برف برای اینکه جولی کریستی کلاه خزدار سرش کند وجود داشت؟ طراح لباس، فیلیس دالتون توانست با طرحهای جدیدش انقلابی در مد لباس و فشن ایجاد کند. لین و فیلمبردارش فردی، برخلاف صحنههای صحرای لورانس عربستان، در این فیلم در استفاده از سرما خودشان را محدود نکردند.
اما در ۱۹۶۹ نوبت به سرویس مخفی اولیا حضرت رسید. جیمز باند که معمولاَ علاقه زیادی به تعقیب و گریزهای جاسوسی، در برف و با اسکی دارد، این بار و به کارگردانی پیتر هانت، با فرار از پناهگاه بلوفلد در کوههای آلپ صحنههایی را رقم زد که با هیچکدام از موارد قبلی قابل مقایسه نبود. گفته میشود تعقیب و گریزهای فیلم تلقین، اثر کریستوفر نولان هم از همین صحنهها وام گرفتهاند. دو سال بعد از جیمزباند نوبت به یک وسترن برفی رسید. مک کیپ و خانم میلر را رابرت آلتمن در وادی ضدقهرمانی ساخت و برف سنگینی را به نمایش گذاشت که نُه روز تمام میبارید. این تنها اثر قابل اشاره در دهه هفتاد است که به نزولات سپید آسمانی ربط دارد، چه اینکه حتی دراسا اوزالا که آکیرا کوراساوا سال ۱۹۷۵ آن را در سیبری فیلمبرداری کرد هم فضایی چندان برفی نداشت.
بالاخره دهه هفتاد تمام شد و دهه ورشکستگی خیلی از ایدههای نخنمای بازاری در عالم هنر فرا رسید؛ اما دهه هشتاد هم بجز دو اثر شاخص در همان سال ابتدائیاش، فیلم مهم دیگری نداشت که برفی باشد. بازگشت امپراطور (اروین کرسنر؛ ۱۹۸۰) یک اثر تخیلی در سیارهای برفی بود و همان سال، درخشش استنلی کوبریک هم در فضایی بورانزده به نمایش در آمد که یکی از ماندگارترین آثار تاریخ سینماست.
ده سال خشکسالی و ابرمردهای رو به زوال هالیوودی و فیلمهای سیاسی جنگ سرد و نبردهای ایدئولوژیک در آثاری که پشت دفاع از عملیات نُرماندی یا حمله به جنگ ویتنام مخفی شده بودند، بر سینما گذشت تا اینکه تقویم ورق خورد و دهه نود آمد تا دوباره برف سنگینی در سینما باریدن بگیرد. نویسنده تلگراف چند وقت پیش و طی مروری که بر یک سری از آثار تاریخ سینما داشت، نوشت؛ ملایمترین فیلم برتون-بله، حتی با وجود اینکه جانی دپ بجای انگشتانش، تیغ دارد- وقتی به اوج خود میرسد که هوای شهر حومهای، زمستانی شده و ادوارد زمانی که دختر محبوبش با شگفتی در حال تماشای اوست، از یک تکه یخ مجسمه فرشتهای زیبا را میسازد… ادوارد دست قیچی را براتون در ۱۹۹۰ ساخت.
همان سال یک فیلم دیگر هم در ژانر کودک ساخته شد که فضایی به شدت برفی داشت و آن فیلم تنها در خانه ساخته کریس کلمبوس بود. اخیراً و با انتخاب رئیسجمهور جدید آمریکا که این فیلم در هتل او ساخته شده بود، نام تنها درخانه دوباره بر سر زبانها افتاده است. دونالد ترامپ در صحنهای از این فیلم یک حضور افتخاری کوتاه در مقابل دوربین هم دارد.
روز گراندهاک در ۱۹۹۳ به کارگردانی هارولد رمیس، فارگو اثر ماندگار برادران کوئن در ۱۹۹۶ و آخرت شیرین، کاری از آتوم آگویان در ۱۹۹۷ از جمله فیلمهای برفی دیگری هستند که هنگام مرور سینمای دهه نود میشود بهشان اشاره کرد. البته شاید حیف باشد که در این میان از ملکه برفی مارتین گاتس که یک فانتزی موزیکال و دوست داشتنی بود، اسمی برده نشود. گاتس این فیلم را در ۱۹۹۵ ساخت. سفید برفی را هم فراموش نکنیم که از ابتدای تاریخ سینما تا به حال صدها نسخه رییل و انیمیشنی و سریالی از روی آن ساخته شدهاند و البته مثل سفیدبرفی، ملکه برفی هم که هانس کریستین اندرسون آن را نوشته، غیر از موزیکال مارتین گاتس که به آن اشاره شد، صدها روایت بصری جورواجور دارد…
و میرسیم به قرن بیست و یک، به زمانهای که در آنیم؛ بالاخره قرن اتم پایان پیدا کرد و قرن نانو فرا رسید. دیگر روزگار الکتروتکنولوژی است و عصر جنگهای سرد و گرم آخرین فروغش را در شفق روزگار ارتباطات ریخته. حالا سینما هم دیجیتال شده است. آدمهای این دوره و زمانه، بیشتر از هر عصر و مصر دیگری خسته شدهاند از فوارههای سیمانی بشرساز که از زمین به آسمان میروند و چشم دارند به ارتفاع آبی سقف جهان که قطرات خنک یا یخزدهی آب از آن چکه کنند. محیط زیست در سینمای قرن بیست و یکم جایگاه یک مظلوم مقدس را پیدا کرده و این چیزیست که اگرچه بیسابقه نبود، اما چنین دامنهای نداشت.
در قرن جدید، این صنعت ساخت انیمیشن بود که وزنه اقتصادی هالیوود را از افت چگالی نجات داد و چنان که هر مخاطب غیر متخصصی هم میتواند بفهمد، در نود و پنج درصد انیمیشنهای پانزده سال اخیر، مسئله حفظ محیط زیست زیرلایه غالب گفتمانی است. جالب اینجاست که پرفروشترین انیمیشن تاریخ درباره برف و در همین قرن بیست و یکم ساخته شد. داستان ملکه برفی که تا به حال صدها نمونه جورواجور از آن روانه بازار تصویر شده بود، این بار در قاب کریس باک و جنیفر لی قرار گرفت تا رکوردها را جابجا کند. میشود نام این فیلم را که در ۲۰۱۳ میلادی اکران شد، در فارسی به یخزده یا منجمد ترجمه کرد. پیش از آن و در ۲۰۰۶ میلادی کارلوس سالدانها اولین سری از کارتونهای عصر یخبندان را روانه پردهها کرد که واژه بینظیر را در وصف خودش از رمق انداخت و شادی و غیرت و ترس و غرور و تمام قسمتهای دستنخورده روح بشر را در برفهای دوران ماقبل تاریخ غلطاند. اما غیر از انیمیشنها هم فیلمهای دوستداشتنی زیادی در قرن اخیر ساخته و اکران شدهاند که اولین مورد قابل اشاره آنها را باید خارج از سینمای آمریکا جستجو کرد. تا جایی که پاهایم توان رفتن دارد، (به آلمانی: So weit die Füße tragen) فیلمی در ژانر درام جنگی و به کارگردانی هاردی مارتینس است که به فرار یک اسیر جنگی جنگ جهانی دوم از گولاگی در سیبری و قهرمان آن با گذر از جمهوریهای مختلف خودمختار در اتحاد جماهیر شوروی، نهایتاً خودش را به تهران میرساند و در اینجاست که نجات پیدا میکند. این فیلم بر پایهُ رمان یوزف مارتین باور و در سال ۲۰۰۱ میلادی ساخته شد.
در سال ۲۰۰۳ کوین مک دونالد لمس خلأ را ساخت که دو قهرمان کوهنورد آن به نامهای جو سیمپسون و سیمون ییتس، نه برای صعود از قله، بلکه موقع پایین آمدن از آن به مشکل بر میخورند. لمس خلأ یکی از پرالتهابترین و در عین حال جذابترین فیلمهای برفی در سینماست.
در ۲۰۰۵ اندرو آدامسون یک فیلم برفی ساخت که این پدیده طبیعی سپید رنگ را به دید یک نماد سیاه نگاه میکرد. تاریخچه نارنیا: شیر، جادوگر و کمد لباس درباره سرزمینی است که نفرین یک جادوگر خبیث صدها سال است آن را در برف و یخبندان فرو برده. اما شاید پررنگترین اثری که امروز از بین جدیدترین آثار برفی در ذهن مخاطب خودنمایی میکند، از گور برخاسته، کار تحسینشده آلخوندرو گونزالس ایناریتو باشد. یک وسترن برفی با درونمایهای مذهبی و در عین حال ضدنژادپرستانه که بالاخره دست لئوناردو دیکاپریو را به تندیس اسکار رساند و خود ایناریتو را هم تبدیل به تنها کارگردانی در تاریخ سینما کرد که طی دو سال پیاپی جایزه اسکار را برنده شد.